حالم خوب نیست از لحاظ جسم
وقتی یه چیزی میخرم که بیاد همه روز رو منتظرشم. تازه اگر وقتی که میاد ناامید کننده نباشه. :\
واقعا خوشیها کم شده!
بین همه امام ها با شما راحت ترم. به شما نزدیک ترم. انگار مسافت هم بی تاثیر نبوده. انگار هم اسمی من با خواهر شما هم بی تاثیر نبوده...
غرق نور است و طلا گنبد زرد رضا بوی گل بوی گلاب میرسد از همه جا... از یک مجله ای حفظ کرده بودمش. اول دبستان بودم که سر صف این شعر رو خوندم و یک مداد تراش از بهترین و مهربان ترین مدیر دنیا هدیه گرفتم. یک مدادتراش به شکل دوچرخه شیشه ای و صورتی. شاید از همینجا عاشق حرم شدم. شاید از زیادی رفت و آمد.
هر سال، هر شش ماه، هر سه ماه گاهی هر ماه مشهد میرفتیم از برکات همجواری با مشهد بود. یک بار ص بهم گفت. آرزوشه بره مشهد.بره حرم. اون چه که برای من بدیهی بود برای ص آرزو بود. ص امتحانات و کلاس های مسجد محل رو شرکت میکرد به امید قبولی و برنده شدن سفر مشهد...
شب آخر رمضون مرتضی گفت شصت آرزو بکن برای یک سال پیش رو. تا رمضان بعد. تا ده رو سریع و پشت هم گفتم، تا بیست هم سرعت به ذهن رسیدن خوب بود. از سی سخت شد.از چهل آرزوها کم بود.پنجاه به سختی دنبال چیزی میگشتم. من حتی شصت آرزو هم نداشتم. و نمیدونستم یعنی اینکه چه شصت های زیادی که خدا از قبل خودش خط زده از لیست... شش هفت ماه پیش حرم رفتن آرزو نبود، این روزها هست. برای آرزوهایی که روزی آرزو هم نبودند متشکرم.
تشکر یعنی عشق.
از بچه ها جدا شدم. اردوی ورودی ها بود. اسم شریف و تهران ترسناک بود. اعتمادی که به نفس نداشتم هم رویش نمک میپاشید، یک گوشه دنجی پیدا کرده بودم از حرم. رو به دری. پشت به همه مردم. یک شصت در شصت بود اندازه ی سجده ای جمع و جور. گفتم و شنید. گفتم و شنید. اون دیالوگ ها و ترس ها در قطار برگشت جا ماند.
بعضی وقت ها که اغلب اوقات اتفاق میفته خیلی خودخواهم.
آدمیزاد بایست دوست داشتن رو در خودش جستجو کنه. اما من از اساس یک آدم غیرقابل معاشرتی هستم. امشب در مهمونی به این وجه نامیمون شخصیتم فکر میکردم و میگفتم ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟
بیا و ضامن من باش.
سحر روز تولد شماست. تولدتون مبارک امام مهربانم.
پارگراف ها بیربط و در عین حال مرتبطند.
+ الان فقط وقتای عجیب میتونم بنویسم. یک سحری که شبش رو اصلا نخوابیدم مثلاً.
+ خوابم نبرده. دو شبه که داستان همینه. دست آخر هم با اسپری اطخودوس روی بالشت خوابم برد. نمیدونم ایتس آل ابوت د هورمونز یا اینکه مرضی چیزی گرفتهام.
+ همسایه دیوار به دیوار نوزاد یکی دو ماهه دارند که صدای گریه شبانهاش از پنجره باز خونهاشون تا پنجره باز اتاق میاد. عصبانی نمیشم. حتی ته دلم قلقلک مادرانهای میاد که شبیه الانم نیست.
+ گرسنهام. راحت البلعترین موجودی یخچال رو میارم تو تخت. با آخرین گاز شکلات وقتی هنوز دهنم پره از مزه تلخ و شیرینش الله اکبر مسجد از دور میرسه. با صدای گریه نوزاد همسایه. با باد ملایم خنک شب. از توری پنجره رد میشه. میشینه تو گوش منی که با دهن پر از شکلات سریال میبینم.
(اینقدر بیدار بودم که اذان شد. از ماه رمضون خیلی می گذره. اذان سحر رو مدتی بود که نشنیده بودم.)
+ بیهیچ دلیل مشخصی حس میکنم کمی چشمم تر میشه. مدتهاست من نبودم و خدا. خیلی خیلی وقت. قدیمها دوستتر بودیم. خیلی وقت پیش.
+ من مرضهای عجیب یاد دارم. مرضهایی که اگر ریشهاش رو برگدم پیدا کنم شاید جدی باشند. یکیش اینکه وقتی به اشتباه تایپ میکنم :«ممی شود» باید با خودم کلنجار برم تا اون میم دوم رو پاک کنمم چونکه فکر میکنم در این فاصله بین دو میم پیوند و محبتی پیدا شده و من کی باشم که بخوام یکیشون رو از دیگری جدا کنم!
+ یک گوشه ای از ذهنم هست که هنوز وراجی میکند. تنها گوشه باقی مانده که شاید همه را باز آلوده کند.
+ درد زانو امانم را بریده.
+ آخ ...
+ این صدای دردش بود در گوشه وراج ذهن که برای هر حالی صدایی از خود در می آورد.
پ.ن: دارم برمیگردم. به عقب. به خودم. مشکل به عقب برگشتم نیست. مسئله اینجاست که خودم در عقب جا مانده بودم.
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغالتحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدمهام رو تند میکردم و از گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمیخواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نمیکردم ده روز بعد، ما در آغاز مسیری جدید به هم سلام خواهیم کرد.
+ امشب کمی غمگین، کمی خسته، کمی گیج، کمی خوشحال، کمی بیدار، کمی آرام، کمی بیقرار و خلاصه کمی از هر چیزم...
+ ای کاش من هم.
اپلیکیشن گوشی میگه تهران داره میره که بپره تو تابستون با ثبت دمای ۳۴ شنبه هفتهی دیگه (به شرط حیات) :((!
+ نصف شب دیشب، همینطور که غلت میزدم الکی روی تخت و خابم نمیبرد (کفارهی تا ساعت دوازده خوابیدن صبح-ظهر دیروز بود) و فکر و فکر و فکر یک جمله از امیلی یادم اومد. با همون ادبیات اصیل و شاعرانهی ترجمهی نغمه صفاریان پور: «وه که چه شب پررنجی پیش رو داشت!»
+ بعد از کلی جستجو یک نسخه ترجمهای ضعیفی پیدا کردم توی یکی از این اپلیکیشنهای کتابخانه. از محتوا چیزی کم و کسر نشده بود. اما در همون حد تورقی که کردم خیالانگیزی متن از صد به ده یا پونزده رسیده بود.
+ هوا و موسیقی و شب (شب، شب، شب) باعث شد از امیلی و اون جملهی آخر کتاب بنویسم. که همیشه مونده بود توی ذهنم. که شبیه حسم به آینده بود.
+ به ضعف در نوشتن دچار چنان شدم که ضعف دچار من است. یا همچین چیزهایی. چون برداشتها و نظرات دلگرمکننده بقیه ابدا منظور من اما از پست نبود.
(+ هیچوقت از بچهها نخواستم هاله صدام کنند چون در افسردگی دور از خونواده نه حوصله توضیح دادن داشتم نه میخواستم فکر کنند که معصومه رو دوست ندارم. چون داشتم. )
+ اینبار هم حوصله نداشتم خودم رو توصبح بدم. اما فهمیدم فار فار فار دور شدم از نوشتن. وقتی حتی نتونستم تاکید مطلب رو بگذارم روی پارگرافی که باید. روی چیزی که باید. که فکر کنم اصلا ننوشتم.
+ آقای کارپنتر لابد روی همچین نوشتهای خط میزد و در حالی که زیر لب غرغر میکرد میگفت اسراف اسراف اسراف کلمه میکنی دختر.
+ اینکه همه چیز به هم ربط دارند، درسته! اما برای نوشتن خطر بزرگی محسوب میشه. چون فقط نابغهها میدونن که چی و چقدر از هر چیز لازمه برای گفتن حق مطلب. باقی فقط اضافهگویی میکنند.
پ.ن : آقای کارپنتر معلم امیلی بود و من! وقتی که امیلی بودم.
+ یک طوری اینترنت زود به زود ته میکشه که بی عذاب وجدان حتی نمیشه ساندکلاود رو پلی کرد. همون اینترنت دائمِ افتان و خیزان و لخ لخ کنان بهتر بود شاید.
+ نیمه شب دیشب به این فکر رسیدم که ترجیح میدم زشتیهام بریزه تو صورتم تا تو قلبم. اینجوری بیشتر سعی میکنم زیبا باشم.