همینقدر واقعی و نزدیک
تصادف کردیم. یک لحظه کوتاه شبیه یک جیغ کوتاه. ترق. موتور افتاد رو زمین. موتور از راست سبقت گرفت و ما داشتیم میپیچیدیم تو پارکینگ که خوردیم بهش. مقصر اون بود. آسیب هم اما اون دیده بود. ذهنم بهم ریخت. دودیدم بالا آب پرتقال درست کنم. مرتضی با کمک های اولیه ماشین زخمش رو ضدعفونی کرد و بست. گفت درمانگاه؟ گفت نه. شماره رد و بدل شد و بنا شد بعد آمار گرفتن از میزان خسارت زنگ بزنه تا پرداخت کنیم.
خونه خیلی ساکته. هر دو غمگینیم. ته دلم خیلی خوشحالم که کسی آسیب ندید. سر اون آقا ضربه نخورد و خراشیدگی های ساده روی پا بود. اما یک ور دیگه از ذهنم مدام داره منفی میبافه پشت منفی. در مورد بنده ی خدایی که باهاش تصادف کردیم، بدترین فکرها و گمان ها میاد توی ذهنم که هیچ کنترلی روش ندارم و تنها راه خلاصی از هر پیامد منفی تنها میتونه لطف خدا باشه و گرنه که همون قدر که نامحتمله میتونه محتمل باشه. قلبم تند میزنه و دعا میکنم ای کاش زودتر فردا شه، زودتر تماسی رد و بدل شده و تکلیف معلوم.
برای من شبیه تنبیه به نظر میاد. تنبیه کارهای بد دیروز. یا شبیه امتحان.
بنایی بود توی خونه. داربست بسته بودند. و معمار رو نمای خانه کار میکرد. توی خونه تنها بودم. صدای ترق. فریاد و همسایه ها همزمان من رو به خودم آورد. دویدم توی حیاط. پیچ باز شده بود و بنا از داربست افتاده بود. (بعدها گفتند بنا خودش اون روز پیچ داربست رو باز کرده بوده و مجدد بسته بوده.) میخکوب بودم. دو سه نفر از همسایه ها حرف میزدند. بابات کو؟ مامانت کو؟ زنگ بزنین به اورژانس. اورژانس آمد. با گریه پدر را گرفتم تا بالاخره جواب دادند. اون روز و روزهای بعدش وحشت خوب نشدن و درد پدر و مامان چند سال واقعا پیرمون کرد. همه اعضای خانواده رو. سکوت و سرما از دیوارها میریخت توی خونه. مثل ربات بسته بودیم خودمون رو به نماز و استغاثه و دعا با قلبی مملو از درد. تا بنا مرخص شد. تا پدر بارها و بارها به خانه شان رفت و آمد. آدم های خوبی بودند.
با اینکه خونه سبز عزیز کوچیک ما، امشب خیلی سرد و ساکته. با اینکه من از ته قلبم میدونم که این مجازات منه برای زیاده روی در خواستن دنیا. با ازاینکه هنوز یک ور ذهنم اون آقا رو مقصر میدونه، از ته قلب متشکرم خدایا که جسمی آسیب ندید.