حقیقتا نیمه-عمر شادی کوتاهه.
گوگل رو زیر و رو میکنم دنبال کلمات کلیدی سونگرافی رینجش از التهاب و عفونت هست تا نئوپلاستی. دلم میخواد گریه کنم. کاش این روزا تند تند بگذرن و جپاب آزمایشهاشون امیدوارکننده باشه. کاش هیچی نباشه مامان. کاس تا قبل رفتنم ته دلمون قرص شده باشه به هیچی نبودنش.
نمیتونم حتی با مرتضی حرف بزنم چون بلافاصله میگه تقصیر خودته اینقدر ذهنیت منفی داری در موردش که همه چیز درست پیش نمیره ولی داستان این نیست. برای هر یک قدمی کلی به مشکل میخورم و حل نمیشه و از استرسش دارم میمیرم. کار دچار پیچیدگی هایی شده که به نظر راه حلی براش ندارن. یک ماه پیش فکر میکردم چه شانسی اوردم و چقدر خوشحالم حالا مثل خر موندم تو شرایطی که درست نمیشه و از استرس فلجم اصلا. وحشتی که ی برای من گذاشت تا ابد توی دلم میمونه. وحشت تعدیل و اخراج.
واقعا حس میکنم استرس و دردی که دارم واسه همه و خودم آخرش خلم میکنه. اگه همین الان خل نباشم. میخوام فرار کنم از همه اش. میخوام همه چی رو درست کنم. اما نمیشه. هیچی دقیقا هیچی دست من نیست و من بدتر حس میکنم دارم ناشکری میکنم و وجدانم درد میگیره و سنگین تر و خسته تر از قبل هم میشم. برای هیچکس. نه برای ن. نه برای غ. نه برای خاله. نه برای خودم و نه برای هیچکس.
اصرار میکنن که بیا اینجا کار کن و واقعا اینجا تمرکز ندارم و کارم پیش نمیره و بیشتر خروار خروار نگرانی رو قلبم تلنبار میشه از شنیده ها. خیلی گرفته ام و کاری ازم برنمیاد و حالم بهم میخوره از خودم و وجدانم درد میکنه و دلم میخواد برم تو خونه خودم رو حبس کنم. حالا که نمیشه فرار کرد.
ترسناک شدم واقعا. از هاله ای که میتونه مادر بشه هزار کیلومتر فاصله دارم. بچه جیغ میزنهن تو حیاط من تو دلم میگم کوووفت. حوصله هیچ موجود دوپای روی اعصابی رو ندارم. و دلم میخواد سرم رو کوبم به میز هشت پر بشه. کجاست اون هاله که دلش غنج میزد بچه ها میخندیدن یا گریه میکردن؟ دارم به ورژنهای بدتری از خودمم تبدیل میشم.
واقعا یه چیزی رو نمیفهمم چرا میشینیم هر چی بهمون میخوان میگن و اینکه همهههه هم بهمون برمیخوره و مشترکیم در این حس. و هی میگیم این یارو بی ادبه و فلانه. و اصلا مثه ویروس این رفتارها وایرال شده بین مدیرامون. حقیقتا چرا؟ برده که نگرفتین خب.
اصلا هیچ جوره نمیشه توجیه کرد اینکه برای هر چیز کوچیک و بزرگی برمیگردن بهت میگن تو چرا این رو نمیدونی و خجالت نمیکشی. واقعا نه! چرا باید خجالت بکشم وظیفه تویه که اینا رو بگی و اینقدر این تسکه رفته و برگشته و دمو شده تو خودت تا الان نمیدونستی که اگه میدونستی برا چی نگفتی! و اگه میدونستی و نگفتی و نگه داشتی برای یک روز قبل جلسه که مریضی. خدایی دلم میخواد یه مشت بزنم! یه مشت محکم.
واقعا زمانی متونی بگی یه زبانی رو بلدم که وقتی ناراحتی بدون فکر بتونی حرف بزنی نه اینکه قفل بشی و دلت بخواد فرار کنی.
26 خرداد سال 97 وقتی اینجا از گل به خودی تیم مراکش، و صورت پراشک بازیکنی که گل رو زده بود نوشتم، هیچوقت فکرش رو نمیکردم که چهار سال بعدش تو غربت از دیدن مردم مراکش که برای بالا رفتن تیمشون خوشحالی میکردن ذوق زده بشم؛ ازشون فیلم بگیرم و براشون خوشحال باشم. مراکش و جام جهانی رو بذاریم کنار، اصل حرفم اینه که هیچوقت نمیدونی چهار سال بعد کجایی و چطور فکر میکنی و این برام ترسناک و عجیبه.
حوّل حالنا الی احسن الحال ...
- میدونی من چطوری میفهمم که حالم بده؟ هر چقدر شکلات میخورم حالم خوب نمیشه.
- اذانی که غزاله فرستاده رو گوش میکنم و گوش میکنم و گوش میکنم.
- CV میفرستم.
- شکلات میخورم.
پی.اس: متاسفم که دخایر شکلات رو تموم کردم. کاش این هفته تخفیف داشته باشه.