Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

Hanami is a long-standing Japanese tradition of welcoming spring. Also known as the “cherry blossom festival,” this annual celebration is about appreciating the temporal beauty of nature. People gather under blooming cherry blossoms for food, drink, songs, companionship and the beauty of sakura
هانا ( 花) در لغت به معنای گل و می (見) به معنای دیدن و تماشا کردن است. لغت هانامی در کل به رسم دیدن شکوفه‌های گیلاس گفته می‌شود.

پ.ن:‌ این وبلاگ را در ادامه‌ی ساکورا می‌نویسم.
پ.ن‌: تصویر از انیمیشن افسانه‌ی پرنسس کاگویا (این کتاب با نام «دختری از ماه» به فارسی ترجمه شده) است.

Chosha 著者
Mainichi rinku 毎日 リンク

۲۲۲ مطلب توسط «ハル» ثبت شده است

موقعی که برای کنکور می‌خوندم برنامه‌ی صبحم از سحر شروع میشد. پنج بیدار می‌شدم و تو هوای خشک و سرد و تاریک بیرجند میرفتم رو پشت بوم ورزش می‌کردم. اون موقع خیلی چیز رایجی نبود، پدر یه قرآن-کتاب دعای دیجیتال هدیه گرفته بود مانیتور کوچیکی داشت و هندزفری بهش وصب می‌شد. اون رو داده بودن به من و من فکر می‌کردم باید ازش خوب استفاده کنم و تقریباً همیشه همراهم بود. صبح‌ها حین ورزش دعای عهد گوش می‌دادم، جمعه‌ها دعای ندبه، غروب‌های جمعه دعای سمات و ته دلم قلقلک میومد که این یعنی من برای هدفم زیاد و صادقانه تلاش می‌کنم. ارتباطم با خدا اینطور بود بر پایه‌ی یک خواستن و آرزو.

چهارده سال از اون سال گذشته. این موقع از سال آلمان هوا خیلی دیر روشن میشه.تقریباً هشت و ربع و من وقتی کار رو شروع میکنم که هوا هنوز سرد و تاریکه. کمی شبیه پنج صبح‌های سال کنکور. از ساندکلاود دعای عهد پلی میکنم و صدای محسن فرهمند به روشنی هاله چهارده سال پیش رو دز نزدیکی خودم احساس می‌کنم. هاله‌ای که تو هوای سرد پشت‌بوم برای چیزی دعا می‌کرد که فکر می‌کرد تمام دنیاشه و شاید حق داشت اما الان با آرزوهایی به مراتب سخت‌تر و پیچیده‌تردر حالی که باید روی کار تمرکز کنه، به خودش اجازه میده چند دقیقه از خواب‌های پریشون شب‌ها فاصله بگیره و به چراغ روشن همسایه نگاه میکنه و میگه العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان... 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۴ ، ۰۹:۳۵
ハル

با خوندن خبرها دل و قلبم می‌لرزه. تو رو خدا بذارید زندگی کنیم. کاش بارون می‌بارید ایران...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۴ ، ۱۸:۳۷
ハル

همه پنجره‌های خونه رو باز کردم. باد خنک توی خونه می‌پیچه و پرده‌ها رو تکون میده، با بندبند وجودم برای همین لحظه‌ی ساده از خدا ممنونم و به قول امیلی خداوند من آه کاری بکن تداوم بیابد این فلق تا ابد. همکارم گفته بودم من از تو یاد گرفتم که از کافه کار کنم، بهش نگفتم که من مجبور بودم که از کافه کار کنم چون برق نبود، به جاش گفته بودم آره من اکثر اوقات این کارو می‌کنم و یاد چیزکیک‌های خامه‌ای و سبک امیرشکلات افتادم و برای این تصویر ممنون شدم. سوزش گلوی سرماخوردگی حالا جاش رو به احساس خراشیدگی و سرفه داده، آب جوش رو ذره ذره قورت میدم و حس خوشایند سر خوردن آب گرم از گلوی آزرده حالم رو بهتر می‌کنه. 
من فکر می‌کنم ما در خاورمیانه فرصت‌های بیشتری برای عارف شدن داریم و این حتما چیزیه که براش ممنونم!

پ.ن: داریم برمی‌گردیم و من بیش و پیش از هر چیز جمعه که با غین رفتم مزار شهدا ازشون خواستم که از خدا بخوان که همه چیز امن و آروم باشه. انشاالله زود برگردیم. خوشحال برگردیم. دست پر برگردیم. 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۱۱:۳۳
ハル

در یازده روز گذشته رفتیم استانبول، میم کنفرانس داشت، برگشتیم ایران، خونه رو دیدم. و غین و محمد رو سخت بغل کردم،
میم و ف رو دیدیم و خواستیم که تسلایی باشیم اما غم زورش بیشتر بود، اسنپ بک تصویب شد، دوباره متولد شدم، عکس گرفتم، خداروشکر کردم برای بودن و سرپناه و عزیزانم، اسنپ بک اعمال شد، سرما خوردم، گریه کردم برای همه‌ی آرزوهای بعید بعید بعیدم برای همه چیز و برای کشور . و ده روز گذشت.

اخبار رو باز میکنم با دیدن سخنرانی و حق‌به‌جانبی این نامردمانی که زندگی رو اینقدر برای آدم‌هایی هزاران هزار کیلومتر دورتر از خودشون سخت کردند، در خودم می‌پیچم. انگار که مارم. با ده‌ها متر طول. هی می‌پیچم و فرو میرم و تموم نمیشم. انگار یک مار خیلی خیلی بزرگم. کجاست انتهای این شب؟ چطور چطور چطور ممکنه که اینقدر راحت زندگی رو بر ما سخت کنند و همیشه اینقدر دنیا به کامشون باشه؟ حس می‌کنم خیلی غمگینم، خیلی ناشکرم و خیلی از این آینده نامعلومی که توش نیستم واهمه دارم خیلی. تو به بنده‌ات از من مهربون‌تری مگه نه خدای من؟ کاش مومن‌تر باشم...این شب‌ها کمکمون کن.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۴ ، ۱۹:۳۱
ハル

از بچگی همینطور بود، آدما میومدن باهام حرف می‌زدن. تو دوران راهنمایی بچه‌ها بهم می‌گفتن تو مادربزرگ کلاسی. راستش برای هیچکس هیچوقت راه‌حلی نداشتم اما. هیچوقت.فقط دعا میکردم. امروز همکار سابقم که هندی هست پیام داد و از اوضاع سخت زندگی و کار گفت من باز هم حرفی نداشتم و راه‌حلی دلم می‌خواست بغلش کنم اما. اینکه به من پیام داده یعنی واقعاً به کمک احتیاج داره اما من کاری نکردم.

حالا توو انتهای امشب من به شرکت و حرف‌های نخست وزیر بریتانیا و اسنپ بک و غ و میم و غزه و آینده و ... و همکار هندیم فکر می‌کنم. کاش بیدار می‌شدیم فردا میگفتن درست شد همه‌اش. ورق برگشت شد. دنیا گلستان شد و تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود.‌‌..ای کاش بود...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۰
ハル

اومدم شرکت چای دم کردن برام آوردن، طعم چای روضه میده، خونه بی‌بی طلعت. چشمام رو ببندم می‌تونم بوی چادر سرسری مامان که فقط وقتی می‌رفتیم مراسم سرش می‌کرد رو حس کنم. دستای نوچ شده‌ام از بادوم سوخته‌هایی که بی‌بی‌ کنار چای میذاشت. خیلی دوستشون داشتم. غ مال خودش رو هم میداد به من. وقتی برمی‌گشتیم بی‌بی طلعت یه مشت می‌ریخت تو پلاستیک و من جلوی چشم‌های خجالت‌زده مامان سرخوش میگرفتم و میاوردم خونه که بخورم.
می‌تونم چشم‌های میشی عمه‌زهرا رو که از گریه قرمز شده ببینم. دست گرم غ که پاهاش رو جمع کرده تو شکمش که من جا شم تو اون شلوغی...
چشمام می‌سوزن. دلم بادوم سوخته میخواد.
...
بی‌بی طلعت چندین ساله که فوت شدن. خونه رو فروختن و من سال‌هاست محرم رو بیرجند نبودم. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۵:۱۵
ハル

ساعت هفت صبح که بشینم تو این اتاق واسه شروع کارم صدای ناقوس کلیسا میاد از دور. دیروز تولدم بود و من ۳۳ ساله شدم. چه عدد بزرگی! خوشحال و ممنونم که شمع تولد فوت کردم چون من آرزوهای زیادی دارم و نباید هیچ فرصتی رو برای آرزو کردن از دست بدم اگه یه روز نزدیک به آرزوم رسیدم حتماً اینجا  رو چراغون می‌کنم. البته یه روز نزدیک چون بعضی آرزوها از تاریخش که میگذرن دیگه فقط انجام شدن.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۸:۳۵
ハル

اومدیم خونه جدید و من میز کار دارم.





۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۰۴
ハル

پنجشنبه هفته پیش رفتیم سفر. واقعاً زیباترین مقصدی بود که میشد انتخاب کنیم. یک جزیره با آسمونی شبیه نقاشی، ساحل شنی و دریا ...
به طرز دیوانه‌واری دریا دوست دارم. اینقدر که مطمئنم اگه زندگی قبلی وجود داشته باشه من حتماً یک ژاپنی بودم که کنار دریا زندگی میکردم مثل جی‌یا [موج بزرگ-پرل باک].

-----------

خیلی بچه‌ها رو دوست دارم خیلی زیاد و بچه داشتن رو. ولی گاهی فکر میکنم اینقدر بعیده که اصلا انگار در تقدیرم نیست.
 


 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۱۵:۰۹
ハル

ساعت هفت و نیمه و من کارم رو شروع کردم. اما دست و دلم به کار نمیره. هوا خیلی تاریک و خیلی بارونیه. اصولاٌ هوای بارونی رو خیلی دوست دارم اما راستش امروز میفهمم که Gloomy که میگن ینی چی. چون دقیقاٌ همینطوره. نور زرد و کم سوی آشپزخونه روشنه و هوا بیرون کاملاٌ تاریک و دل‌گیر کننده است، دلم درد میکنه و حال قبل از پریودم باعث شده که مشکلاتی که راه حلی براشون ندارم جلوی چشمم قطار بشن و بندری برقصن و لجم رو حسابی در بیارن.
شش بیدار شدم که نماز بخونم و دیگه نخوابیدم. سجاده رو به روی پنجره پهنه و میدیدم که انگار دوش آب بازه و بیرون حسااابی داره بارون می‌باره. به بارون نگاه میکردم و توی دلم دعا می‌کردم. نمی‌دونم اما دعای من اصلاٌ اثری هم داره؟ دکتر قمشه‌ای گفته بود دعاها میرن به قبل از خلقت و قبل از نوشتن تقدیر و اونجا اثر می‌گذارن. دعاهای من شبیه موشک کاغذین اما بعید می‌دونم از همین در بیرون برن اصلاٌ. ظرف‌ها  رو از ماشین درآوردم و چای گذاشتم و صبحانه میم رو حاضر کردم و نشستم سرکارم. خیلی نگران غ و م هستم. غ مریض شده و گوشش عفونت کرده و عفونت تا گردنش اومده و صورتش ورم کرده و یک هفته هست که آنتی‌بیوتیک‌های قوی میخوره اما هنوز صورتش ورم داره و داروهاش تمام شده اما دردش نه. رئیسش هم علیرغم برگه مرخضی دکتر بهش مرخضی نمیده و داد و بیداد راه انداخته که برو کارگزینی. رئیس م هم که تصمیم گرفته کلا نادیده بگیرتش و پیام‌هاش رو جواب نده. واقعاً عجیب نیستن آدم‌ها؟ اینکه نمی‌تونن خودشون رو بذارن جای دیگری و برای حالش و نگرانی‌هاش و اینکه آدمه بالاخره جایگاهی قائل بشن واقعاً به نظرم عجیبه. کاش هیچوقت اینطور نباشم.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۳۰
ハル