Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

Hanami is a long-standing Japanese tradition of welcoming spring. Also known as the “cherry blossom festival,” this annual celebration is about appreciating the temporal beauty of nature. People gather under blooming cherry blossoms for food, drink, songs, companionship and the beauty of sakura
هانا ( 花) در لغت به معنای گل و می (見) به معنای دیدن و تماشا کردن است. لغت هانامی در کل به رسم دیدن شکوفه‌های گیلاس گفته می‌شود.

پ.ن:‌ این وبلاگ را در ادامه‌ی ساکورا می‌نویسم.
پ.ن‌: تصویر از انیمیشن افسانه‌ی پرنسس کاگویا (این کتاب با نام «دختری از ماه» به فارسی ترجمه شده) است.

Chosha 著者
Mainichi rinku 毎日 リンク

۲۲۶ مطلب توسط «ハル» ثبت شده است

+ سریال می‌دیدم دیشب، یک قسمتی مجری تلویزیون می‌گفت از مردم می‌خوایم که در مقابل این غم و درد ایستادگی کنند، دختره یه نگاهی کرد و گفت مزخرف میگه در مقابل غم و درد نباید واستاد فقط باید منتظر باشی که بگذره.  
+ معده دردم برگشته. مرتضی میگه از استرسه. یه نگاهی می‌کنم به پیامی که هفته پیش برا C دادم This is the least stressed I’ve felt in the last few months. راست گفتم بهش نه چون الان موضوعی برای اضطراب داشتن نیست، چون اضطراب‌های بزرگی رو از سرگذروندیم. کاش جور دیگه‌ای بودیم. کاش برای چند سال ما جای اروپایی‌ها زندگی می‌کردیم بی‌هیچ دغدغه‌ی جدی. فقط نگران چیزهایی بودیم که در قد و قامت خودمون بود و متأثر از تصمیم‌های مستقیم خودمون. ما اما هی تلاش می‌کنیم برای بهتر شدن و امیدواریم به اصلاح اما زندگی انگار قرار نداره به ما آسون‌تر بگیره. 
+ نوشته‌های خیلی قدیمم رو که نگاه میکنم می‌بینم قدیم فواصل بین ناله‌ها و غرهام بیشتر بود الان هی کمتر و کمتر. متأسفم. 
+ به خودم اجازه نمی‌دم که مثل قبل اینستاگرام از حرف‌هام بنویسم و از غمی که این روزها حس می‌کنم چون حس می‌کنم این گاهی دور بودنم ازم این اجازه رو گرفته. تزریق ناامیدیه به آدمایی که به سختی و به هر ریسمانی برای زندگی و امید داشتن چنگ می‌زنند از طرف منی که می‌تونم به امید بارون فردا و چراغ‌های خیابون دل‌خوش باشم. اما هیچ‌وقت اندازه این روزها حس نکردم سزاوار چیزی نیستم و از داشتن نعمت و شادی کوچکی، اذیت نشدم و رنج نبردم. این نیست که از داشتن این دلخوشی‌ها ناسپاسم. اینه که از «تنها» داشتنش لذتی نمی‌برم و اگر برای چند دقیقه خوشحال باشم، یکهو وسط یک لبخند از ته دلم، یادشون میفتم و غم یکهو نامردانه و به تاخت هجوم میاره توی گلوم. توی چشمام. توی سرم.
+ من منتظرم و دعا میکنم و امیدوار می‌مونم. چون این تنها کاریه که ازم ساخته است. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۴ ، ۱۳:۴۳
ハル

امروز تهران چند دقیقه باران بارید و من از ته ته دلم گریه کردم. راسته که وقتی نعمتی رو از دست میدی تازه قدرش رو میدونی. هی با خودم عهد بستم که اگر این بارون بباره آدم بهتری بشم. همون چند دقیقه بود فقط اما من جد کردم که آدم بهتری بشم شاید حال ایرانم خوب شد. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۴ ، ۱۵:۲۵
ハル

خدایا به خاطر عزیزترین بندگانت که در بین ما زندگی میکنند، به خاطر اون‌ها کمک کن در دنیایی با باران زندگی کنیم باز.امروز این صادقانه ترین و خالصانه‌ترین دعا و آرزوی منه که هیچ توانی برای رسیدن بهش ندارم و این خیلی برام درد داره. یکجور استخوان سوزی.
پ.ن:‌ با هر بارون اینجا من در خودم هزار بار می‌پیچم. کاش این بارون به ایران برسه. خدایا این امتحان رو ساده‌تر کن مگر ما جز تو کی رو داریم؟ 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۰۴ ، ۱۴:۰۸
ハル

ای کاش بارون میشدم روی ایران می‌باریدم. ای کاش رنگ می‌شدم روی تهران می‌پاشیدم. ای کاش آدمی میشدم که کنارش قرار و امید میگرفتی. ای کاش ای کاش ای کاش حداقل یکی از دعاهام به آسمون میرسید و اینقدر مستأصل نبودم.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۰۴ ، ۱۶:۰۰
ハル

موقعی که برای کنکور می‌خوندم برنامه‌ی صبحم از سحر شروع میشد. پنج بیدار می‌شدم و تو هوای خشک و سرد و تاریک بیرجند میرفتم رو پشت بوم ورزش می‌کردم. اون موقع خیلی چیز رایجی نبود، پدر یه قرآن-کتاب دعای دیجیتال هدیه گرفته بود مانیتور کوچیکی داشت و هندزفری بهش وصب می‌شد. اون رو داده بودن به من و من فکر می‌کردم باید ازش خوب استفاده کنم و تقریباً همیشه همراهم بود. صبح‌ها حین ورزش دعای عهد گوش می‌دادم، جمعه‌ها دعای ندبه، غروب‌های جمعه دعای سمات و ته دلم قلقلک میومد که این یعنی من برای هدفم زیاد و صادقانه تلاش می‌کنم. ارتباطم با خدا اینطور بود بر پایه‌ی یک خواستن و آرزو.

چهارده سال از اون سال گذشته. این موقع از سال آلمان هوا خیلی دیر روشن میشه.تقریباً هشت و ربع و من وقتی کار رو شروع میکنم که هوا هنوز سرد و تاریکه. کمی شبیه پنج صبح‌های سال کنکور. از ساندکلاود دعای عهد پلی میکنم و صدای محسن فرهمند به روشنی هاله چهارده سال پیش رو دز نزدیکی خودم احساس می‌کنم. هاله‌ای که تو هوای سرد پشت‌بوم برای چیزی دعا می‌کرد که فکر می‌کرد تمام دنیاشه و شاید حق داشت اما الان با آرزوهایی به مراتب سخت‌تر و پیچیده‌تردر حالی که باید روی کار تمرکز کنه، به خودش اجازه میده چند دقیقه از خواب‌های پریشون شب‌ها فاصله بگیره و به چراغ روشن همسایه نگاه میکنه و میگه العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان... 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۴ ، ۰۹:۳۵
ハル

با خوندن خبرها دل و قلبم می‌لرزه. تو رو خدا بذارید زندگی کنیم. کاش بارون می‌بارید ایران...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۰۴ ، ۱۸:۳۷
ハル

همه پنجره‌های خونه رو باز کردم. باد خنک توی خونه می‌پیچه و پرده‌ها رو تکون میده، با بندبند وجودم برای همین لحظه‌ی ساده از خدا ممنونم و به قول امیلی خداوند من آه کاری بکن تداوم بیابد این فلق تا ابد. همکارم گفته بودم من از تو یاد گرفتم که از کافه کار کنم، بهش نگفتم که من مجبور بودم که از کافه کار کنم چون برق نبود، به جاش گفته بودم آره من اکثر اوقات این کارو می‌کنم و یاد چیزکیک‌های خامه‌ای و سبک امیرشکلات افتادم و برای این تصویر ممنون شدم. سوزش گلوی سرماخوردگی حالا جاش رو به احساس خراشیدگی و سرفه داده، آب جوش رو ذره ذره قورت میدم و حس خوشایند سر خوردن آب گرم از گلوی آزرده حالم رو بهتر می‌کنه. 
من فکر می‌کنم ما در خاورمیانه فرصت‌های بیشتری برای عارف شدن داریم و این حتما چیزیه که براش ممنونم!

پ.ن: داریم برمی‌گردیم و من بیش و پیش از هر چیز جمعه که با غین رفتم مزار شهدا ازشون خواستم که از خدا بخوان که همه چیز امن و آروم باشه. انشاالله زود برگردیم. خوشحال برگردیم. دست پر برگردیم. 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۱۱:۳۳
ハル

در یازده روز گذشته رفتیم استانبول، میم کنفرانس داشت، برگشتیم ایران، خونه رو دیدم. و غین و محمد رو سخت بغل کردم،
میم و ف رو دیدیم و خواستیم که تسلایی باشیم اما غم زورش بیشتر بود، اسنپ بک تصویب شد، دوباره متولد شدم، عکس گرفتم، خداروشکر کردم برای بودن و سرپناه و عزیزانم، اسنپ بک اعمال شد، سرما خوردم، گریه کردم برای همه‌ی آرزوهای بعید بعید بعیدم برای همه چیز و برای کشور . و ده روز گذشت.

اخبار رو باز میکنم با دیدن سخنرانی و حق‌به‌جانبی این نامردمانی که زندگی رو اینقدر برای آدم‌هایی هزاران هزار کیلومتر دورتر از خودشون سخت کردند، در خودم می‌پیچم. انگار که مارم. با ده‌ها متر طول. هی می‌پیچم و فرو میرم و تموم نمیشم. انگار یک مار خیلی خیلی بزرگم. کجاست انتهای این شب؟ چطور چطور چطور ممکنه که اینقدر راحت زندگی رو بر ما سخت کنند و همیشه اینقدر دنیا به کامشون باشه؟ حس می‌کنم خیلی غمگینم، خیلی ناشکرم و خیلی از این آینده نامعلومی که توش نیستم واهمه دارم خیلی. تو به بنده‌ات از من مهربون‌تری مگه نه خدای من؟ کاش مومن‌تر باشم...این شب‌ها کمکمون کن.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۴ ، ۱۹:۳۱
ハル

از بچگی همینطور بود، آدما میومدن باهام حرف می‌زدن. تو دوران راهنمایی بچه‌ها بهم می‌گفتن تو مادربزرگ کلاسی. راستش برای هیچکس هیچوقت راه‌حلی نداشتم اما. هیچوقت.فقط دعا میکردم. امروز همکار سابقم که هندی هست پیام داد و از اوضاع سخت زندگی و کار گفت من باز هم حرفی نداشتم و راه‌حلی دلم می‌خواست بغلش کنم اما. اینکه به من پیام داده یعنی واقعاً به کمک احتیاج داره اما من کاری نکردم.

حالا توو انتهای امشب من به شرکت و حرف‌های نخست وزیر بریتانیا و اسنپ بک و غ و میم و غزه و آینده و ... و همکار هندیم فکر می‌کنم. کاش بیدار می‌شدیم فردا میگفتن درست شد همه‌اش. ورق برگشت شد. دنیا گلستان شد و تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود.‌‌..ای کاش بود...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۰
ハル

اومدم شرکت چای دم کردن برام آوردن، طعم چای روضه میده، خونه بی‌بی طلعت. چشمام رو ببندم می‌تونم بوی چادر سرسری مامان که فقط وقتی می‌رفتیم مراسم سرش می‌کرد رو حس کنم. دستای نوچ شده‌ام از بادوم سوخته‌هایی که بی‌بی‌ کنار چای میذاشت. خیلی دوستشون داشتم. غ مال خودش رو هم میداد به من. وقتی برمی‌گشتیم بی‌بی طلعت یه مشت می‌ریخت تو پلاستیک و من جلوی چشم‌های خجالت‌زده مامان سرخوش میگرفتم و میاوردم خونه که بخورم.
می‌تونم چشم‌های میشی عمه‌زهرا رو که از گریه قرمز شده ببینم. دست گرم غ که پاهاش رو جمع کرده تو شکمش که من جا شم تو اون شلوغی...
چشمام می‌سوزن. دلم بادوم سوخته میخواد.
...
بی‌بی طلعت چندین ساله که فوت شدن. خونه رو فروختن و من سال‌هاست محرم رو بیرجند نبودم. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۵:۱۵
ハル