اولین جمعهی آخرین پاییز قرن قدمت مبارک
۱. یک چند وقتی هست میخوام بنویسم و نمیشه. از پاییز که شروع شد. از دیدن برگ های روی زمین. البته اگر دست به نوشتن ببرم هیچی جز روزمره در نمیاد. بات آی لاو ایت.
۲. قبلا هیچوقت اینقدر متوجه نبودم اهمیت تمیزی خونه تو چیه؟ دوشنبه که کلاسم تمام شد. ساعت هشت بود. خوشجال دکمه لیو از کلاس رو کوبیدم و پریدم که ظرفها رو بشورم. بعد هم سریع خونه رو جارو زدم. چهارشنبه هم یک خونه تکونی اساسی کردیم با هم. الان خونه یک حالی داره که دلم میخواد تافت بزنم همینجور بمونه. :|
۳. من دوست دارم دعاهای مختلف بخونم. نه از سر عبودیت و اینکه بندهی خوبی باشم. از ناامیدی. دلخوشکنک اینکه با خدا حرف زدم. «قشنگ» حرف زدم. مثل آدمهای چهار کلاس سواددارِ ادیب. نه مثل خودِ معمولیِ من. پر از غرغر. پر از نشخوار افکارِ بیهوده... القصه سه چهار شب پیش برای اولین بار دعای یستشیر رو خوندم. شب اول متن عربی رو. شب بعد ترجمه فارسیش رو. یک جایی از درونم هست که مثل اولین غروب جمعهی آخرین پاییزِ قرن! گریه کرد با دعا.
۳ و نیم. از دیشب که پیام فرستادند اولین جمعه صفر حدیث کسا بخونید تا چنین و چنان. یک جایی از برنامهی نامرتب روز رو گذاشتم برای خوندن حدیث کسا. بغض اگر بگذارد.
۴. اولین و آخرینها رو شمردن یک جور، میک عه گریت دیل اوت آو ناثینگ کردنِ بیآزاره. همه دارن میشمرن آخرین شنبه از آخرین شهریور قرن! آخرین اول مهر قرن! آخرین جمعه از آخرین سال قرن! من نمیدونم دقیقا اینی که میگن چیه اما مگر نه اینکه هیچ روزی نیست که دوبار تکرار بشه؟ مگر شنبههای شهریورهای قبلی تکرار شدند؟ مگر ما دو تا اول مهر ۹۸ داشتیم؟ دو تا پاییز و بهار ۹۶؟ نمیدونم. اما لابد مهمه. چون مهمه من هم میشمرم.
۵. دوشنبهها یک کلاس سه ساعته رو باید معلمی کنم. فکر میکردم دوشنبهی گذشته واز عه گریت ساکسس بات ایت ترنز اوت تو بی کاملیتلی دِ آدِر وِی اِروند. انگار بچهها چندان هم راضی نبودند حداقل نه اونقدری که من فکر میکردم. چون دیروز بعد از کلاسِ اون یکی TA شادمانه توی گروه تشکر میکردند و به TA استاد میگفتند و مودبانه صحبت میکردند. و از دیشب من نه تنها اِندِ حسادتم بلکه فکر میکنم شاید نباید اصلا کلاس رو قبول میکردم. من اصلا چی دارم برای یاد دادن؟ یک چنین افکار مسمومی که با غروب جمعه و فکرهای روزمره در دیگ هم میخورند و این معجون جادوییِ افتِ سروتونین باعث میشه که شیرینی شکلاتها و بستنیهایی که در حالت عادی جایزه و قند مکررند، بیاهمیت و بیتاثیر به نظر برسن.
۶. چقدر غر میزنم. بی هیچ ذرهای شکرگزاری! چقدر متاسفم خدا که این منم. این من، بندهی توام. انگار وقتی یک چیز سر جاش نیست. هیچ چیز سرجاش نیست. در صورتی که همه چیز سر جای خود خودش هست مگر یک یا دو سه چیز محدود. اما ذهنم... امان از ذهنم!
پ.ن: انگلیسی را با فارسی قاطی کردن و گند زدن به هر دو، همانطور که ریختن ماستها در قیمهها، در وبلاگ من بلامانع است. بیمزه هم همهاند جز من.