خاطرات - روز سی و سوم
پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۴۰۴، ۰۳:۱۵ ب.ظ
اومدم شرکت چای دم کردن برام آوردن، طعم چای روضه میده، خونه بیبی طلعت. چشمام رو ببندم میتونم بوی چادر سرسری مامان که فقط وقتی میرفتیم مراسم سرش میکرد رو حس کنم. دستای نوچ شدهام از بادوم سوختههایی که بیبی کنار چای میذاشت. خیلی دوستشون داشتم. غ مال خودش رو هم میداد به من. وقتی برمیگشتیم بیبی طلعت یه مشت میریخت تو پلاستیک و من جلوی چشمهای خجالتزده مامان سرخوش میگرفتم و میاوردم خونه که بخورم.
میتونم چشمهای میشی عمهزهرا رو که از گریه قرمز شده ببینم. دست گرم غ که پاهاش رو جمع کرده تو شکمش که من جا شم تو اون شلوغی...
چشمام میسوزن. دلم بادوم سوخته میخواد.
...
بیبی طلعت چندین ساله که فوت شدن. خونه رو فروختن و من سالهاست محرم رو بیرجند نبودم.
۰۴/۰۶/۲۸