خاطرات - روز بیست و چهارم
ساعت هفت و نیمه و من کارم رو شروع کردم. اما دست و دلم به کار نمیره. هوا خیلی تاریک و خیلی بارونیه. اصولاٌ هوای بارونی رو خیلی دوست دارم اما راستش امروز میفهمم که Gloomy که میگن ینی چی. چون دقیقاٌ همینطوره. نور زرد و کم سوی آشپزخونه روشنه و هوا بیرون کاملاٌ تاریک و دلگیر کننده است، دلم درد میکنه و حال قبل از پریودم باعث شده که مشکلاتی که راه حلی براشون ندارم جلوی چشمم قطار بشن و بندری برقصن و لجم رو حسابی در بیارن.
شش بیدار شدم که نماز بخونم و دیگه نخوابیدم. سجاده رو به روی پنجره پهنه و میدیدم که انگار دوش آب بازه و بیرون حسااابی داره بارون میباره. به بارون نگاه میکردم و توی دلم دعا میکردم. نمیدونم اما دعای من اصلاٌ اثری هم داره؟ دکتر قمشهای گفته بود دعاها میرن به قبل از خلقت و قبل از نوشتن تقدیر و اونجا اثر میگذارن. دعاهای من شبیه موشک کاغذین اما بعید میدونم از همین در بیرون برن اصلاٌ. ظرفها رو از ماشین درآوردم و چای گذاشتم و صبحانه میم رو حاضر کردم و نشستم سرکارم. خیلی نگران غ و م هستم. غ مریض شده و گوشش عفونت کرده و عفونت تا گردنش اومده و صورتش ورم کرده و یک هفته هست که آنتیبیوتیکهای قوی میخوره اما هنوز صورتش ورم داره و داروهاش تمام شده اما دردش نه. رئیسش هم علیرغم برگه مرخضی دکتر بهش مرخضی نمیده و داد و بیداد راه انداخته که برو کارگزینی. رئیس م هم که تصمیم گرفته کلا نادیده بگیرتش و پیامهاش رو جواب نده. واقعاً عجیب نیستن آدمها؟ اینکه نمیتونن خودشون رو بذارن جای دیگری و برای حالش و نگرانیهاش و اینکه آدمه بالاخره جایگاهی قائل بشن واقعاً به نظرم عجیبه. کاش هیچوقت اینطور نباشم.