+ https://soundcloud.com/masoumeh-ghoreishi/vqnhuyhmt8qt
+ ۱۰ ساله بودم که اولین بار با کلایدرمن آشنا شدم. تو کشوی آخر میز پدر پر از کاست بود. یک کاست قدیمی جلد مشک با عکس کلایدرمن روی جلد. بارها و بارها آهنگها رو شنیده بودم. اینطوری که پیانو رو پلی میکردم و بعد مینوشتم.
+ پدر دکتری میخوند. تهران که میومد. کتاب و کاست سوغاتی میآورد بیشتر از هر چیزی. اولین بار که کاست هدیه آورد «خوشههای گندم ۲» هم بینشون بود، پیانوی کلایدرمن. ذوق کردم و چند صد بار گوش کردم. همون سال برای اولین بار کلاس پیانو میرفتم. قبل اینکه آقای م بیاد، با غزاله توی کلاس ادای کلایدرمن میاوردیم و مسخره بازی میکردیم.
+ بریده کنسرت کلیدرمن رو با غزاله میبینیم. «ای ایران» رو برای پیانو تنظیم کرده و تو کنسرت تهرانش اجرا کرده. به طرز متجاوزی اشک در چشمم جمع میشه که نمیدونم چند بخشش حسرته برای دیدن کلایدرمن و چند بخشش افسوس به حال روایت این قطعه از ایران. روایتی که راستش دوره از الان ایران.
( راستی بر خلاف چیزی که ممکنه به نظر بیاد این پست در مورد کلایدرمن نیست!)
+ گاهی فکر میکنم نسل ما خوشبختتر از نسل الان بوده. اینکه ما فرصت داشتیم برههای از ایران رو تجربه کنیم که بچههای این نسل نمیدونن و نمیتونن تجربه کنند. (هر چند ایران در همه قطعات تاریخ آسیب پذیر بوده به شدت.)
+ حتی فیلمها. نسل کارهای خوب و خاطرهساز کارگردانها انگار تمام شده. نسل آدمهایی که صداشون، بازیشون، نوشتههاشون خاطره میشن تموم شده. اگر مثلا تموم شن (خدای نکرده) مرادی کرمانیها و محمدرضا یوسفیها مثل همونطور که یمینیشریفها و حاتمیها، کی جایگزین میتونه باشه؟ کارهای ارزشمند هنوز هست، در نگاه درست فنی، احتمالا قیاس هم اشتباست اما من معتقدم نه فقط در ایران که در کل دنیا با برههای از زمان مواجهیم که شاید به علت سرعت تولید محتوا یا حجم زیادش یا مثلا در دسترس بودن زیاد، هیچ چیز فرصت پیدا نمیکنه تا در ذهن و یاد آدمها موندگار بشه. تنوع طلبی سبک زندگی آدمها شده. هیچکس هیچوقت اونقدر درگیر چیزی نمیشه که ما درگیر گلهای سوباسا میشدیم. اما فقط این سه فاکتور نیست، من معتقدم معنای این محتواها به شدت عوض شدن. همهی عرصههای هنر فرصتی شدند برای بیان روتینهای جامعه. در سنمای غرب مثلا هر عشقی به معنای سکسه (که من نمیپسندم این نگاه رو مثلا). نمیگم این خوبه یا بد که در جایگاه خودش شاید خوبه اما یعنی آیا فیلمهای اصغر فرهادی برای آدمهای سه نسل بعد همونطور خاطره دارند که برای ما دلشدگان حاتمی داره؟ چرا همه چیز روی یک دور تند رفته و هیچ چیز مثل سابق موندنی و اصیل نیست؟ و اینکه آیا در زمانی که همه چیز روی دور تند رفته آیا اصلا اصالت فرصتی برای ظهور پیدا میکنه؟
(بر خلاف اون چیزی که الان فکر میکنید این پس در مورد اصالت هم نیست.)
+ رفتارهای اصیل، رفتارهایی هستند که از فکر سرچشمه میگیرند. اصولا هر چیز مدتداری که یه قبل داره، یه قبل و یه قبلتر (شب یلدا)، ایدهمنده و در نگاه خوشبینانه عاقلانه. من فکر میکنم تووی این فرصت نداشتن برای دو بار فکر کردن به هر چیزی که جلوی رومونه خیلی چیزها دارن از دست میرن. نه فقط ایران و خاطرهها. انسان بودن هم داره از دست میره.
+ گفته بودم شاید، که یک بار وقتی از اینستا رفتم ایدهام این بود که بشتر از هر فضای دیگهای من رو از واقعیت زندگی خودم دور میکرد و بیشتر و بیشتر نگاهم دوخته به عناصری میشد که از من دور بودند و این ستایش و میل سیریناپذیر به زیبایی باعث میشد که درگیر ظواهری بشم که از زندگی منِ عادی فاصلهها داشت. همه چیز در قابهای زیبا. همه چیز بُلد و روشن. و کی بود که مسحور اینها نشه؟ و در این فکرها پاک کردم اینستا رو. چون فکر میکردم که کور شدم.
+ آدمهایی که خیلی خوب هستند رو دوست دارم. اما میدونین استایل مورد علاقهام چیه؟ آدمهای بد! آدمهایی که خورده شیشه دارند اما انتخاب میکنند که خوب باشند. اینها جذابترند (بریتیشطوری) اینکه آدم عاشق آدمهای خوب میشه توی داستانهاست. من عاشق آدمهایی میشم که علیرغم اینکه میتونن بد باشند، انتخاب میکنند که خوب باشن و اینه که ارزشمنده. فرار کردن و پاک کردن از این قسم انتخابهاست. پاک کردم اینستا. این روش درستی نبود اما هدف درستی داشت. اما پاک کردن به این معناست که من فرصت انتخاب بین خوب و بد رو از خودم گرفته باشم. و بشم جزو اون دستهای که خوبن اما ازشون خوشم نمیاد. حل مسائل به شیوهی سریع امروزی. یا شیوهی سیاستمدارهای ایرانی: پاک کردن صورت مسئله.
+ بابت هیچ چیز بیشتر از غرور نترسیدم. همیشه فکر میکردم حالم بهم میخوره از مغرور بودن. برای همین دست پا چلفتی شدم و خیلی وقتها فکر کردم که در قیاس با اطرافیانم هیچ کس نیستم.
+ نمیدونم شما هم گاهی به ذهنتون میرسه که ای کاش فلانی بودم یا فلان فرصت رو که فلانی داشت من هم میداشتم؟ گاهی با خودتون فکر میکنین من که جلوتر از فلان آدم بودم، چرا نشد پس من الان دکترای خارج کشور بخونم؟ وقتی این دست فکرها به ذهنم میرسه میفهمم که پس زدن فکرهای نادرست و غرور، انتخابم بوده اما باورم نشده. و اینکه چرا باورم نشده یک دلیل واضح داره. اینکه اصالت رفتاریِ «غرور نداشتن»، ناشی از «اتصال فکر و عمل من» نبوده؛ بلکه یک انتخاب بوده که تنها با حذف کردن شرایط غرور آفرین یا سرکوب کردن فکرهای از این دست ایجاد شده. و چیزی که ازش غافل بودم این بوده که فکرهای نادرست از روزنهای به قدر یک سوزن هم عبور میکنند، روزنهای که در مورد من میشه همین جملهی توجیهی که«اعتماد به نفس داشته باش یکم...». همینقدر وا دادن کافیه تا این فکرها راه پیدا کنند به ذهن و با بالا پایین کردن صفحهی اینستا مجبور شم اعتراف کنم شاید باید همونطور که فرار کرده بودم، هیچوقت برنمیگشتم. شاید در عصری که سرعت تند تغییرات، امیال رو سریعا تحت تاثیر قرار میدن اونقدر که باید و شاید فرصتی برای تهذیب نفس پیدا نمیشه. و اینکه بگم ای کاش میشد در محفظهای شیشهای انسان شد، باز مغایر با اینه که ای کاش علیرغم همهی شرایط خوب بدن رو انتخاب کنیم که این ارزشمنده.
ـــ راستی شما هم فکر میکنین اگر به گناهتون اعتراف کنین از بار گناهتون کم میشه؟ـــ
+ غزاله میگه بابت این فکرهای ناخودآگاه خودت رو سرزنش نکن که در صورت نداشتن این فکرها آدم واقعی نیستی. اما اینکه به این فکرها اجازهی رشد ندی و در نطفه خفه کنی مهمند. اما آیا این خفگی یک همون جور فرار کردنی نیست؟ دلم یک فرصتی میخواد که آدمی بشم با اصالت فکر و عمل. معلم بودن یعنی این. حتی اگر واقعا هیچوقت معلم نشم.
(بر خلاف چیزی که الان فکر میکنید هدفم نوشتن از خوب بودن هم نبود.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدفم این بود که بگم همه چیز به هم ربط دارند. همه چیز. (یک جملهی اتفاقی که الان بعد از مرور متن، دیدم که نوشتمش! خودش تاییدیه به دو بند قبلتر.)
من عمیقاٌ معتقدم در نقاط حدیِ نگاهِ ما به زندگی که ناخودآگاه ما رو تشکیل میدن، زندگی اقلا قطعه قطعه پیوسته است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: آیا نسل آهنگسازهایی مثل ناصر چشمآذر رو باز هم تجربه خواهیم کرد؟ (به شنیدن قطعهی بالا ادامه میدهد.)
پ.ن: این متن رو دیشب درفت جیمیل کرده بودم. این رو میگم چون یادآوری کنم که این طور نوشتنها مخصوص شبه، نه ظهر!
اینکه صدرالدین شجره مرد، برای من یعنی همه بخش شامگاهی همه شنبه شب های دو سال کامل از زندگی... بغضم گرفت و اشکم ریخت.
https://soundcloud.com/jamejam_institude/radio-setare
«غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ!»
دیدن مستند «توران خانم» اگر برای یادآوری همین یک جمله بود، کافی بود.
شاید اگر دیشب بود، همون بلافاصله بعد دیدن مستند، دلم میخواصست یک متن طولانی بنویسم. اما انگار الان و اینجا، همینقدر بسه.
---------
بهار عزیزم،
میترسم در سالهای سال بعد از این، جدا از فکرهای ایدهآلیستی جوانی، فراموش کنم که بعضی چیزها رو بهت بگم. و بعضی حرفها در تفاوت بین ما خاکستر بشه. برای همین من بیست و پنج ساله که زبان توی بیست ساله رو یادم هست، اینها رو مینویسم. اینکه در مواجهات سخت زندگی «غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ».
اینکه چرا معلم، مادر بودن رو دوست داشتم، همین بود که آموزههای یک معلم/مادر میتونه سالها و نسلها رو پشت سر بگذاره و همونقدر تازه و ناب به دل آدمهای جدید راه پیدا کنه. قبلتر فکر میکردم این قدرت کتابهاست اما نه! قدرت آدمهاست. نویسندهها. و معلمها/مادرها بهترین نویسندههایِ فاعل، دنیاند. جایی از کتاب آنی، در جواب اینکه چرا کمتر مینویسه، میگفت: «در حال حاضر مشغول نوشتن رسالههای زنده هستم...».
د.د،
مادرت.
+ شنبه که وارد دانشگاه شدم، چند نفر از دانشجوهای کلاسم داشتن از دانشگاه خاج میشدن اینقدر گرم و خوب احوالپرسی کردند که ذوق کردم. یک طورهایی معلم بودن رو دوست دارم که هیچ چیز دیگهای برام اونطور جذابیت نداره. وقتی کارشناسی بودیم فکر میکردم اگر TA بشم دست دارم که چطوری باشم. این ترم سعی کردم اون طورها رو رعایت کنم. و به نظرم خوب تمام شد. شکر!
بعد از جلسهی رفع اشکال کلیدم رو تحویل میدم و تمام.
+ فردا مهمون دارم واسه افطاری. خیلی وقتها، عید بوده، تعطیل بوده، جمعه بوده، یا چی بوده، تو وبلاگ نوشتم که کاش مهمون میداشتم. حالا اونجام. اونجا که مهمون دارم و از امشب کارهای فردا رو میکنم با ذوق که فردا برسم که دانشگاه برم.
+ دیشب تا سحر زیر گاز نشسته بودم منتظر که مبادا خوابم ببره و سحری و قابلمه و گاز و همه چی بسوزه (آخه سابقه دارم :|). اینطوری شد که غذا پخته شد و آماده شد و من خاموش کردم و همونجا زیر گاز خوابیدم و سحری نخوردم.
خیلی وقتها خیلی راههایی که میریم تو زندگی برای این نیست که بعد رسیدن به مقصد قراره اتفا خاصی بیفته، برای اینه که مدل ذهنیمون میگه فقط باید برسی که اگر نرسی تنبیه و توبیخت میکنه و تا ابد خودت رو محکوم میکنی که چیزی رو که میتونستی داشته باشی از دست دادی. هر چند که اگر برسی ازش استفاده نمیکنی. نمیدونم غمم از چیه. شاید از این.
+ دیروز رفتم شریف و ر جان رو دیدم. یادمه اردوی ورودیها بود و ما مشهد بودیم. دینا زنگ زد بهم و گفت: "که هاله یه نفر رو پیدا کردم خیلی باهاش دوست شدم، اولین برخورد فکر کردم تویی بعد فهمیدم متولد ۲۶ شهریوره (من ۲۵ شهریورم چونکه)، دیگه مطمئن بودم که توئی." من هم که خیلی دلتنگ و خیلی بچه بودم و خیلی فضای ناآشنای اردو بهم سخت میگذشت، همون لحظه تصمیم گرفتم همیشه از ر بدم بیاد! وقتی که برگشتم تهران دینا اصرار داشت که ما رو با هم آشنا کنه. ولی من دوست نداشتم. اولین بار بیرون رفتیم سه تایی و دینا اشتباه کرده بود، ما فرق داشتیم. اون قوتی که من در خودم نمیدیدم در ر میدیدم و همین غبطهای که به شخصیتش داشتم، باعث شد که خیلی زود راحت شیم باهم. بعد از اون خاطرههای مشترک زیادی رو تجربه کردیم به خاطر دینا. حالا و بعد این هفت سالی که گذشته تو مرکز محاسبات میشینیم و حرفهای زیادی برای گفتن داریم. چیزی که در صحبت هامون واضحه اینه که همه چیز عوض شده. همه چیز تغییر کرده. سرنوشتهای متفاوتی که اصلا فکرش هم نمیکردیم هر کس رو ت یه گوشهی قصه گذاشته. غ در راه رفتن. ر در تلاش برای جا افتادن در تهران. من در گیر و دار تز. دینا اون سر دنیا و ه و س و ... از اون آدمهایی که وقتی مهمونشون بودم یک لحظه آروم و قرار تو اتاقشون نبود، حالا آدمهای متین و موقری ساخته شده که لبخند میزنن به جای قهقههای خنده. مرور خاطرات با ر، اقل حسنی که داشت این بود که یادم آورد چه قدر دلم برای دینا تنگ شده ... دلم تنگ شد اما هر چه قدر نگاه کردم به صفحه تلگرام که یه چیزی بفرستم، نشد. نشد چون انگار فصل حرفهای مشترک ما گذشته. و دلم نمیخواست روندی رو که بهش عادت کردم، بهم بزنم. عادت میکنیم به این روندهای آرومی که از ما آدم های نویی میسازن اما هر بار که بهش فکر میکنیم، هر بار مرور میکنیم چیزی بیشتر از دلتنگی چنبره میزنه کنار ذهن آدم.
همونقدری که چهارسال پیش وقتی کنار اتوبان رو زیر بارون دویدیم سه تایی، از آینده خبر نداشتیم، الان هم از آینده خبر نداریم. بیخبری من رو میترسونه کمی. اما ترس مانع ازین نیست که آرزو کنم. شاید بعضا فقط ناامیدم.
+ خیلی وقته که دلم میخواد باز بنویسم. از این وبلاگ به اون بلاگ. از این دفتر به اون دفتر. از این شبکه به اون شبکه. این بی وطنی ناشی از تنوع طلبی نیست، به این خاطره که دقیقا هیچ کدوم از اینها همون چیزی که باید میبود، نبود. یک جایی میخواستم که هم خواننده داشته باشه هم نداشته باشه. هم شلوغ باشه هم نباشه. هم حرف بزنم هم کسی قضاوت نکنه. هم مزخرف بگم هم ترس این رو نداشته باشم که مزخرفاتم رو کسی جدی میگیره یا حتی شوخی میگیره. یک بلاتکلیفی خاصی تو دنیا هست که من هم به غایت دارمش.
+ یک ساعت و سی پنج دقیقه مونده به زمانی که باید برم پش دکتر م، و توضیح بدم در این دو هفته چه کاری برای تزم کردم، یکهو دلم میخواد که بنویسم. به سرم میزنه که بنویسم. کلمات میان تی ذهنم قطار قطار میگن که بنویس.
+ میدونین من آدم زود اشک در بیایی هستم. وقتی کلمه تو مغزم زیاد میشه سر ریزش میشه اشک. نه از ناراحتی! حساب کن از ذوق، تعجب یا هر چی دیگه. مهم کلمههان. اور دوز کلمهها اشکن واسه من. الان اونجام. پشت در اتاق استاد اور دوز کلمهها اشک بشن خوب نیست. هست؟ پس تند تند باید بنویسمشون.
+ وقتی ژاپنی خوندن رو شروع کردم یک ذوق بینهایتی داشتم، ذوقی که هنوز هم هر وقت کتاب رو دست میگیرم با همه سختی بیش از حد کانجیها برای ذهن من، قلبم رو به تپش میندازه (طوری که مدت هاست هیچ یاد گرفتنی اینقدر مشعوفم نکرده). راستش هیچوقت فکر نکردم که میخوام برم ژاپن. هیچوقت به دیدن شکوفههای گیلاسش از نزدیک فکر نکردم، به سختی زندگی ژاپنی هم فکر نکردم، نه که پیگیر نبوده باشم اما وقتی در نطفه خفه شد خیالش، ناامید و ناراحت هم نشدم. ینی میخوام بگم از یه جایی به بعد که عاشقش شدم، خیالش بود همیشه اما فقط همین، خیالش، انگار همین کافی بود ... به جاش سعی کردم با هر چیزی که در توانم هست بهش نزدیکتر بشم. اگر لازمه خودم ساکورا باشم (از بیرون خوب دیده نمیشه هر چند اما ا اینجا یک راهه فقط). چند تا جمله رو حفظ کنم و همونا رو تکرار کنم. (بعد با کره هم همین اتفاق افتاد. رفته رفته به چین هم علاقهمند شدم.)
+ یه جایی خونده بودم عشق دست کم به تعداد عاشقهای دنیا شکلهای مختلف داره اما فقط این نیست به تعداد معشوقهای دنیا هم عشقهای مختلف داریم.
+یه موقعی فکر میکردم اگر بچه داشته باشم از ده یازده سالگی به بعد هر سال با یک فرهنگ و ملت جدید آشناش میکنم. نه اینکه لزوما سفر بکنیم. که از من ترسو، در سفر جز ترس نمیشد یاد بگیره (برای همینهاست که باید جسور بود برای مادر بودن و گرنه جز تکثیر ترس که آسیبناکترین اتفاقه برای این دنیا، هیچ کار نکردی) تو همون خونه با هم از فرهنگهای مختلف میخونیم. هر سال با جغرافیا، تاریخ، زبان، سینما، غذا، پوشش، مذهب یک کشور جدید آشنا میشیم. فضای خونه رو یه طوری درست میکنیم که بتونه چیزهایی رو که نمیتونه تجربه کنه، با شبیه سازی یاد بگیره. شاید این طور در تنوع دیدهها، ذهن بزرگتری پیدا کنه و دنیا براش یک علامت سئوال یک فضای بسته و یک مرگ بر فلان گفتن بی سر و ته نباشه که هیچ ایدهای از علتش نداره. (این جمله آخر قطعا دلیلی داره). در اسکیل بزرگتر فکر میکردم اگر زمانی جزئی ازاموزش و پرورش این مملکت بودم تصویب میکنم درسی به اسم آشنایی با ملل داشته باشیم. که این درس به همون نحوی باید تدرس بشه که در ایدههای ذهن من هست. همونقدر محکم. همونقدر متنوع. همونقدر ایدهآل. که بچهها صاحب ایده و تفکر بار بیان نه حافظ مزخرفات طوطیوار.
+ یک جایی از روزهای ارشد هستم الان که تزم گیر داره، به دلایل مختلف از کلاس ژاپنی فقط چهار جلسه رو شرکت کردم. مدت زیادیه انقلاب هم نرفتم به هیچ بهانهای. که این آخری به قبلیها ربطی نداشت.
+ اما با همهی اینها همیشه یک گوشهی چشمم به اون شکوفههای گیلاسه که دلم نمیخواد رهاشون کنم. به اون همه فکرهای خوشحال کنندهای که در من زنده کردند. و فکر میکنم یک روز اونطور که باید ژاپنی میخونم. از تزم دفاع میکنم. و ثابت میکنم رسیدن یعنی فقط همین رویا داشتن. یک روز همه آرزوها دیگه آرزو نیستن. واقعی میشن.
پ.ن: نوشته خیلی مرتب نیست. ینی در واقع اصلا نیست. اور دز کلمات نباید چیزی بهتر ازین باشه دیگه. نه؟