خاطرات- روز سی و چهارم
جمعه, ۲۹ شهریور ۱۴۰۴، ۱۲:۱۰ ق.ظ
از بچگی همینطور بود، آدما میومدن باهام حرف میزدن. تو دوران راهنمایی بچهها بهم میگفتن تو مادربزرگ کلاسی. راستش برای هیچکس هیچوقت راهحلی نداشتم اما. هیچوقت.فقط دعا میکردم. امروز همکار سابقم که هندی هست پیام داد و از اوضاع سخت زندگی و کار گفت من باز هم حرفی نداشتم و راهحلی دلم میخواست بغلش کنم اما. اینکه به من پیام داده یعنی واقعاً به کمک احتیاج داره اما من کاری نکردم.
حالا توو انتهای امشب من به شرکت و حرفهای نخست وزیر بریتانیا و اسنپ بک و غ و میم و غزه و آینده و ... و همکار هندیم فکر میکنم. کاش بیدار میشدیم فردا میگفتن درست شد همهاش. ورق برگشت شد. دنیا گلستان شد و تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود...ای کاش بود...
۰۴/۰۶/۲۹