خدایِ مردم این جغرافیا، کمی صحبت کن
سه شنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۴ ق.ظ
اول که چند جا خوندم انسولین نیست، از کنارش رد شدم. سر که روی بالشت گذاشتم برای خواب، از ذهنم گذشت اگر همین الان الان یکی از عزیزانم انسولین لازم داشت چه حالی داشتم؟ لابد خوابم نمیبرد. لابد پر از گریه بودم...
با این تصور خوابم پرید. گریه ام گرفت و خدای من چطور اینقدر نزدیک اما دوری؟
راستی چی میشد اگر همین امشب از گوشهی خوابی، کنار رویایی رد میشدی و توی گوشمون زمزمه میکردی که خیالمان جمع! تو حواست هست و ما برویم امشب را تخت بخوابیم که فردا روز خیلی خوبیست ...و فرداها و روزهای ...بعد و بعدترش که دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ...
۹۹/۰۷/۲۹