Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

Hanami is a long-standing Japanese tradition of welcoming spring. Also known as the “cherry blossom festival,” this annual celebration is about appreciating the temporal beauty of nature. People gather under blooming cherry blossoms for food, drink, songs, companionship and the beauty of sakura
هانا ( 花) در لغت به معنای گل و می (見) به معنای دیدن و تماشا کردن است. لغت هانامی در کل به رسم دیدن شکوفه‌های گیلاس گفته می‌شود.

پ.ن:‌ این وبلاگ را در ادامه‌ی ساکورا می‌نویسم.
پ.ن‌: تصویر از انیمیشن افسانه‌ی پرنسس کاگویا (این کتاب با نام «دختری از ماه» به فارسی ترجمه شده) است.

Chosha 著者
Mainichi rinku 毎日 リンク

۳۲ مطلب با موضوع «思い出 - Memories» ثبت شده است

از خستگی زیاد خوابم نمیبره. این شب ها مقطع میخوابم. بیدار میشم وسط خواب. یک طورهایی افسرده ام. یک طورهایی دلم میخواد گریه کنم الان.

پ.ن: فکر کردین هر عنوان قشنگی، یک محتوای خوب داره؟ نه اینجوری نیست. عنوان ها فقط به منظور فریبندگی انتخاب میشن و اندرون از معنا خالیست!

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۵۴
ハル

کارهای غیرعاقلانه‌ی زیادی تو دنیا هست که دلم میخواد انجام بدم اما در دسترس‌ترینش اینه که یک شیشه شکلات صبحانه رو تنها و یک دفعه بخورم :| اونقدر که حس کنم سیر شدم. بدون اینکه به جوش‌های چپ و راست صورتم فکر کنم.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۳۹
ハル

دراز کشیدم توی هال. پتو رو تا کله کشیدم روی سر. از اون ور پتو صدای تیک تیک ساعت و کولر و موتور و داد و بیداد همسایه های میاد که مهمون بدرقه میکنند. اینور پتو نفس های منه که میم در چاره بیخوابیم گفته که باید عمیق باشه. چیزی مثل یک گلوله داغ از نوک انگشت های پا تا چشم هام بالا و پایین می‌ره. خنکی باد کولر در داغی این گلوله سربی نیست و نابود میشه. غزاله است لابد که بلند میشه پنجره رو می‌بنده. آخه پدر پنجره رو باز می‌ذاره که رطوبت کولر بدن درد نیاره. عقیده است. مدت هاست سر اینجور چیزها بحثی نیست. شاید چون دارم پیر میشم. صدای پا، صدای بسته شدن پنجره، دوباره صدای پا و تمام. در تاریکی و سکوت اینور پتو گلوله سربی داغ به چشمهام میرسه. دلتنگم... میم، گلپونه های بسطامی رو گذاشته بود، و من فکر میکردم چقدر این تو این صحنه خوشبختم و چقدر فردا چشم به انتظار همین غنیمت. اشتباه نکرده بودم. نیمه عمر شادی ها کوتاهند. این رو میم زمانی در پلاس نوشته بود. زمانی که هنوز همسرم نبود. یک آشنا بود.یک آشنای دوور...

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۴
ハル
+ یه دختر هیجده ساله که طبقه‌ی آخر از یه برج ۲۰ طبقه شلوغ و کثیف تو یه واحد سی متری زندگی میکنه. شلوار جین پاره و تاپ سفیدی که از چرک مرد شدن خاکستری شده تنشه که سبزه بودن صورتش رو تشدید میکنه. روی یک کپه لباس جمع نکرده که انداخته رو کاناپه دراز کشیده، هندفری توی گوششه و آدامس باد میکنه. اتاق دم کرده و تاریکه. پنجره‌ی اتاق بازه و باد گرم پرده‌ی کتان قرمز سنگین رو به سختی جا به جا میکنه و صدای ماشین و جیغ بچه‌ها از دور شنیده میشه. دختر چشمش رو میبنده گوشی رو رها میکنه پایین کاناپه. یک پا رو میندازه روی پشتی. عرق کرده. آدامس مزه‌اش رو از دست داده. حس میکنه صدای جیغ بچه‌ها نزدیک شده. صدای ماشین‌ها هم. خیلی نزدیک. انگار که بغل گوشش. انگار که پشت سرش. توی سرش. دستش ر میذاره ری گوشش باز هم میشنوه. باز هم همه‌ی اون صداها رو میشنوه. کورمال کورمال خودش ر میرسونه به پنجره. آسمون صاف و خورشید درست وسط آسمونه.از پنجره ی اتاق تا پیاده‌روی پر از بچه راهی نیست.  همه چیز خوبه. فقط چند ثانیه است. همینقدر نزدیک. یک دقیقه بعد دیگه بی‌مزگی آدامس رو حس نمیکنه. 

+ هر روز آدم شکل متفاوتی داره. گاهی یک آدم منطقی و جدی گاهی سرزنده، خوش مشرب و موفق، گاهی ناامید خسته و دلمرده، گاهی پر از اشتباه، گاهی پشیمون،گاهی غمگین، گاهی دنبال راه خوب زندگی کردن، گاهی هم مشتاق به اشتباه کردن. اما این حالت‌ها قابل انتقال به غیر نیست وقتی ازش صحبت میکنی. مثلا اگر بگی غمگینم کسی متوجه نمیشه که غمگین بودن تا حدی که تو غمگینی یعنی چی، اینجور وقت‌ها فیلم‌ها بهترن. قصه‌ها بهترن. چون میشه با به تصویر کشیدن پس‌زمینه بهتر همه چیز رو تصویر کرد.
+ دختری که رو به روم نشسته پچ پچ کنان میگه ببخشید خانم و اشاره میکنه به پای من که زیر میز کمی بیش از حد معمول دراز کردم چون زانوی راستم درد میکنه.. عذرخواهی میکنم و جمع و جور می‌شینم. نیم ساعت بعد دختر پای بی کفشش ر از زیر میز دراز میکنه تو دل من. یکم فکر میکنم و لبخند میزنم(راستش در  واقع پوزخند میزنم :|) اما هیچی نمیگم و صندلیم رو میدم عقب‌تر که بهم نخوره. دکمه‌ی کنده شده‌ی «واو» کیبرد تو تایپ کردن اذیتم میکنه.‍ حوصله ندارم. حوصله‌ی حرف زدن. کلمه خرج کردن. لیوان آب به دست و هندزفری توی گوش در حالی که این آهنگ پلی میشد؛ بالای پله‌های پیچ خورده‌ی کتابخونه ایستادم و از طبقه‌ی آخر به طبقه‌ منفی یک نگاه میکنم جایی که پله‌ها تموم میشه. پله‌های پیچ خورده رو دوست داشتم همیشه. علاوه بر زیبایی کتابخونه رو همونجوری نشون میداد که تو تصوراتم همیشه بود. یکهو فکر کردم جنون آنی یعنی چی؟ اونقدر قدرت داره که من ر از اینجا پرت کنه پایین؟ روی پله‌های پیچ‌خورده‌ای که دوستشون داشتم؟ دختر بند اول توی سرم شکل میگیره. زندگی دختر رو تو یک پارگراف شروع و تموم میکنم. بی هیچ تاسف و واهمه‌ای. انگار خودم نیستم. دختر رو میکشم و لیوان آب رو به زور تموم میکنم و میرم تو تا با دکمه‌ی شکسته‌ی «واو» کیبرد ادامه بدم. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۴۷
ハル

سردمه. زشته بگم مثه سگ؟ من بی ادب نیستم. فقط دیوم. چون کارام برعکسه و تو این هوای گرم که همه خودشون رو باد میزنن من دارم یخ میزنم و رفتم زیر پتو تا کله. سگ دیو نیست، می‌دونم. اما سگ همسایه ما دیوه. چون تمام روز رو دست به سینه میشینه گوشه خونه همسایه و هیچی نمیگه اما نصف شب تو راهرو جیغ جیغ می‌کنه و چشم های بی‌خواب یه دیو بی‌خواب رو که مثه سگ سردشه، بیخوابتر می‌کنه. یه روزنه ای رو از گوشه پتو باز گذاشتم که هوا بیاد و بره. ولی هواها میان و نمیرن و کینگ دیوتون پاهای یخ کرده اش رو گوله می‌کنه تو شکمش بعد انگشت های یخش رو میچسبونه به پشت اون یکی پاش و سعی می‌کنه فکر کنه الان بیرون داره برف می‌باره. زمستونه. ساعت دوازده بعد از نیمه شب یک زمستون سرد، توی تاریکی مطلق کوچه خلوت یک نفر داره قدم میزنه. چقدر همچین آدمی از ذهنم دور نیست. شاید چون که اونم یا دیوه که روشنی روز و گرمی هوا رو ول کرده یا شاعره. نمیتونین تصور کنین تو ذهنم چه فکرهای زیادی داره زیر و رو میشه. نمی‌دونم کدومش مهمتره. اما بین همهمه و جیغ و داد اون همه فکر که می‌پریدند بالا و پایین مثه دونه های ذرتی که بو داده میشه و میگفتن من!من!من!من!من!من!؛ اینکه «سردمه» یهو پرید بیرون. مهمترین نبود. هیچی نبود. فقط برنده شد. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۸
ハル

+ https://soundcloud.com/masoumeh-ghoreishi/vqnhuyhmt8qt

+ ۱۰ ساله‌ بودم که اولین بار با کلایدرمن آشنا شدم. تو کشوی آخر میز پدر پر از کاست بود. یک کاست قدیمی جلد مشک با عکس کلایدرمن روی جلد. بارها و بارها آهنگ‌ها رو شنیده بودم. اینطوری که پیانو رو پلی میکردم و بعد می‌نوشتم.

+ پدر دکتری میخوند. تهران که میومد. کتاب و کاست سوغاتی می‌آورد بیشتر از هر چیزی. اولین بار که کاست هدیه آورد «خوشه‌های گندم ۲» هم بینشون بود، پیانوی کلایدرمن. ذوق کردم و چند صد بار گوش کردم. همون سال برای اولین بار کلاس پیانو میرفتم. قبل اینکه آقای م بیاد، با غزاله توی کلاس ادای کلایدرمن میاوردیم و مسخره بازی میکردیم. 

+ بریده کنسرت کلیدرمن رو با غزاله می‌بینیم. «ای ایران» رو برای پیانو تنظیم کرده و تو کنسرت تهرانش اجرا کرده. به طرز متجاوزی اشک‌ در چشمم جمع میشه که نمیدونم چند بخشش حسرته برای دیدن کلایدرمن و چند بخشش افسوس به حال روایت این قطعه از ایران. روایتی که راستش دوره از الان ایران.

( راستی بر خلاف چیزی که ممکنه به نظر بیاد این پست در مورد کلایدرمن نیست!)

+ گاهی فکر میکنم نسل ما خوشبختتر از نسل الان بوده. اینکه ما فرصت داشتیم برهه‌ای از ایران رو تجربه کنیم که بچه‌های این نسل نمیدونن و نمیتونن تجربه کنند. (هر چند ایران در همه قطعات تاریخ آسیب پذیر بوده به شدت.)

+ حتی فیلم‌ها. نسل کارهای خوب و خاطره‌ساز کارگردان‌ها انگار تمام شده. نسل‌ آدم‌هایی که صداشون، بازیشون، نوشته‌هاشون خاطره میشن تموم شده. اگر مثلا تموم شن (خدای نکرده) مرادی کرمانی‌ها و محمدرضا یوسفی‌ها مثل همونطور که یمینی‌شریف‌ها و حاتمی‌ها، کی جایگزین میتونه باشه؟ کارهای ارزشمند هنوز هست، در نگاه درست فنی، احتمالا قیاس هم اشتباست اما من معتقدم نه فقط در ایران که در کل دنیا با برهه‌ای از زمان مواجهیم که شاید به علت سرعت تولید محتوا یا حجم زیادش یا مثلا در دسترس بودن زیاد، هیچ چیز فرصت پیدا نمیکنه تا در ذهن و یاد آدم‌ها موندگار بشه. تنوع طلبی سبک زندگی آدم‌ها شده. هیچکس هیچوقت اونقدر درگیر چیزی نمیشه که ما درگیر گل‌های سوباسا می‌شدیم. اما فقط این سه فاکتور نیست، من معتقدم معنای این محتواها به شدت عوض شدن. همه‌ی عرصه‌های هنر فرصتی شدند برای بیان روتین‌های جامعه. در سنمای غرب مثلا هر عشقی به معنای سکسه (که من نمی‌پسندم این نگاه رو مثلا). نمیگم این خوبه یا بد که در جایگاه خودش شاید خوبه اما یعنی آیا فیلم‌های اصغر فرهادی برای آدم‌های سه نسل بعد همونطور خاطره دارند که برای ما دلشدگان حاتمی داره؟ چرا همه چیز روی یک دور تند رفته و هیچ چیز مثل سابق موندنی و اصیل نیست؟ و اینکه آیا در زمانی که همه چیز روی دور تند رفته آیا اصلا اصالت فرصتی برای ظهور پیدا میکنه؟

(بر خلاف اون چیزی که الان فکر میکنید این پس در مورد اصالت هم نیست.)

+ رفتارهای اصیل، رفتارهایی هستند که از فکر سرچشمه میگیرند. اصولا هر چیز مدت‌داری که یه قبل داره، یه قبل و یه قبل‌تر (شب یلدا)، ایده‌منده و در نگاه خوشبینانه‌ عاقلانه. من فکر میکنم تووی این فرصت نداشتن برای دو بار فکر کردن به هر چیزی که جلوی رومونه خیلی چیزها دارن از دست میرن. نه فقط ایران و خاطره‌ها. انسان بودن هم داره از دست میره. 

+ گفته بودم شاید، که یک بار وقتی از اینستا رفتم ایده‌ام این بود که بشتر از هر فضای دیگه‌ای من رو از واقعیت زندگی خودم دور میکرد و بیش‌تر و بیش‌تر نگاهم دوخته به عناصری میشد که از من دور بودند و این ستایش و میل سیر‌ی‌ناپذیر به زیبایی باعث میشد که درگیر ظواهری بشم که از زندگی منِ عادی فاصله‌ها داشت. همه چیز در قاب‌های زیبا. همه چیز بُلد و روشن. و کی بود که مسحور این‌ها نشه؟ و در این فکرها پاک کردم اینستا رو. چون فکر میکردم که کور شدم.

+ آدم‌هایی که خیلی خوب هستند رو دوست دارم. اما میدونین استایل مورد علاقه‌ام چیه؟ آدم‌های بد! آدم‌هایی که خورده شیشه دارند اما انتخاب می‌کنند که خوب باشند. این‌ها جذاب‌ترند (بریتیش‌طوری) اینکه آدم عاشق آدم‌های خوب میشه توی داستان‌هاست. من عاشق آدم‌هایی میشم که علیرغم اینکه میتونن بد باشند، انتخاب می‌کنند که خوب باشن و اینه که ارزشمنده. فرار کردن و پاک کردن از این قسم انتخاب‌هاست. پاک کردم اینستا. این روش درستی نبود اما هدف درستی داشت. اما پاک کردن به این معناست که من فرصت انتخاب بین خوب و بد رو از خودم گرفته باشم. و بشم جزو اون دسته‌ای که خوبن اما ازشون خوشم نمیاد. حل مسائل به شیوه‌ی سریع امروزی. یا شیوه‌ی سیاستمدارهای ایرانی: پاک کردن صورت مسئله.

+ بابت هیچ چیز بیشتر از غرور نترسیدم. همیشه فکر میکردم حالم بهم میخوره از مغرور بودن. برای همین دست پا چلفتی شدم و خیلی وقت‌ها فکر کردم که در قیاس با اطرافیانم هیچ کس نیستم.  

+ نمیدونم شما هم گاهی به ذهنتون میرسه که ای کاش فلانی بودم یا فلان فرصت رو که فلانی داشت من هم میداشتم؟ گاهی با خودتون فکر میکنین من که جلوتر از فلان آدم بودم، چرا نشد پس من الان دکترای خارج کشور بخونم؟ وقتی این دست فکرها به ذهنم میرسه میفهمم که پس زدن فکرهای نادرست و غرور، انتخابم بوده اما باورم نشده. و اینکه چرا باورم نشده یک دلیل واضح داره. اینکه اصالت رفتاریِ «غرور نداشتن»، ناشی از «اتصال فکر و عمل من» نبوده؛ بلکه یک انتخاب بوده که تنها با حذف کردن شرایط غرور آفرین یا سرکوب کردن فکرهای از این دست ایجاد شده. و چیزی که ازش غافل بودم این بوده که فکرهای نادرست از روزنه‌ای به قدر یک سوزن هم عبور می‌کنند، روزنه‌ای که در مورد من میشه همین جمله‌ی توجیهی که«اعتماد به نفس داشته باش یکم...». همینقدر وا دادن کافیه تا این فکرها راه پیدا کنند به ذهن و با بالا پایین کردن صفحه‌ی اینستا مجبور شم اعتراف کنم شاید باید همونطور که فرار کرده بودم، هیچوقت برنمی‌گشتم. شاید در عصری که سرعت تند تغییرات، امیال رو سریعا تحت تاثیر قرار میدن اونقدر که باید و شاید فرصتی برای تهذیب نفس پیدا نمیشه. و اینکه بگم ای کاش میشد در محفظه‌ای شیشه‌ای انسان شد، باز مغایر با اینه که ای کاش علیرغم همه‌ی شرایط خوب بدن رو انتخاب کنیم که این ارزشمنده.

ـــ راستی شما هم فکر میکنین اگر به گناهتون اعتراف کنین از بار گناهتون کم میشه؟ـــ

+ غزاله میگه بابت این فکرهای ناخودآگاه خودت رو سرزنش نکن که در صورت نداشتن این فکرها آدم واقعی نیستی. اما اینکه به این فکرها اجازه‌ی رشد ندی و در نطفه خفه کنی مهمند. اما آیا این خفگی یک همون جور فرار کردنی نیست؟ دلم یک فرصتی میخواد که آدمی بشم با اصالت فکر و عمل. معلم بودن یعنی این. حتی اگر واقعا هیچوقت معلم نشم. 

(بر خلاف چیزی که الان فکر میکنید هدفم نوشتن از خوب بودن هم نبود.)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

هدفم این بود که بگم همه چیز به هم ربط دارند. همه چیز. (یک جمله‌ی اتفاقی که الان بعد از مرور متن، دیدم که نوشتمش! خودش تاییدیه به دو بند قبل‌تر.) 

من عمیقاٌ معتقدم در نقاط حدیِ نگاهِ ما به زندگی که ناخودآگاه ما رو تشکیل میدن، زندگی اقلا قطعه قطعه پیوسته است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

پ.ن: آیا نسل آهنگ‌سازهایی مثل ناصر چشم‌آذر رو باز هم تجربه خواهیم کرد؟ (به شنیدن قطعه‌ی بالا ادامه می‌دهد.)

پ.ن: این متن رو دیشب درفت جیمیل کرده بودم. این رو میگم چون یادآوری کنم که این طور نوشتن‌ها مخصوص شبه، نه ظهر!


۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۶
ハル

اینکه صدرالدین شجره مرد، برای من یعنی همه بخش شامگاهی همه شنبه شب های دو سال کامل از زندگی... بغضم گرفت و اشکم ریخت.


https://soundcloud.com/jamejam_institude/radio-setare

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۸
ハル

«غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ!»

دیدن مستند «توران خانم» اگر برای یادآوری همین یک جمله بود، کافی بود. 

شاید اگر دیشب بود، همون بلافاصله بعد دیدن مستند، دلم میخواصست یک متن طولانی بنویسم. اما انگار الان و اینجا، همینقدر بسه. 

---------

بهار عزیزم،

می‌ترسم در سال‌های سال بعد از این، جدا از فکرهای ایده‌آلیستی جوانی، فراموش کنم که بعضی چیزها رو بهت بگم. و بعضی حرف‌ها در تفاوت بین ما خاکستر بشه. برای همین من بیست و پنج ساله که زبان توی بیست ساله رو یادم هست، این‌ها رو می‌نویسم. اینکه در مواجهات سخت زندگی «غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ».

 اینکه چرا معلم، مادر بودن رو دوست داشتم، همین بود که آموزه‌های یک معلم/مادر میتونه سال‌ها و نسل‌ها رو پشت سر بگذاره و همونقدر تازه و ناب به دل آدم‌های جدید راه پیدا کنه. قبل‌تر فکر میکردم این قدرت کتاب‌هاست اما نه! قدرت آدم‌هاست. نویسنده‌ها. و معلم‌ها/مادرها بهترین نویسنده‌هایِ فاعل، دنیاند. جایی از کتاب آنی، در جواب اینکه چرا کمتر می‌نویسه، میگفت: «در حال حاضر مشغول نوشتن رساله‌های زنده هستم...».   


د.د،

مادرت.

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۷
ハル
+دیروز دم غروب با غزاله فکر میکردیم، چقدر هیجان‌های زندگی کم شده و چه‌قدر شادی‌ کردن سخت. فکر کردیم که چرا اینقدر مغموم و افسرده است غروب‌های جمعه و کشورمون. دلمون میخواست مثل بقیه فوتبال ببینیم و از دیدنش هیجان‌زده بشیم. 
+فوتبال ندیدیم. اما از قضا اون لحظه‌ی آخر و گل رو دنبال کرده بودیم. و هیجان‌زده هم شدیم. اما چند دقیقه بعد این برد، عکس صورت پر اشک بازیکن مراکشی یادمون آورد که شادی از جنس انرژیه پس میزان شادی در دنیا ثابته و فقط از یک جا به جای دیگه منتقل میشه.
 
+استوری یکی از آشناها نوشته بود این برد دو تا لذت داشت، یکیش این بود که گل به خودی بود... 
من از فوتبال سر در نمیارم به همین خاطر درک نمیکنم که گل به خودی بودن با هر امتیازی که باشه چرا لذت داشته. چرا باید لذت داشته باشه؟ کاش اون بازیکن مراکشی بدونه، علیرغم اینکه اوقات خیلی سختی رو میگذرونه، تعداد زیادی آدم که محتاج این شادی بودند، این طرف خووشحال شدن. شاید اینطوری تحملش راحت‌تر شه.

+ میدونین بعد اینکه هر دومون از ناراحتی بازیکن مراکشی ناراحت شدیم و چند دقیقه خودمون رو گذاشتیم به جاش که چه اوقات سخت و پر از خود-سرزنش کردنی رو میگذرونه ... به این فکر رسیدیم که چه اتفاقی برامون افتاده؟‌حالا که فرصت خوشحالی هست، ما بهانه داریم که مثل همسایه جیغ بزنیم، اما نیستیم ... به ورِ غمگین قصه چنگ زدیم. چرا؟ واکنش عادی همون بود که جیغ و داد کنیم و خوشحال باشیم از پیروزی نه اینکه به خدشه‌‌‌‌‌اش فکر کنیم و دلمون برای یک طرف ماجرا اینقدر بگیره و باهاش هم حسی داشته باشیم. نکنه ما بلد نیستیم واقعا خوشحالی کنیم؟

+ ما بلد نیستیم و مشکلمون اینه! نه غوب جمعه و اوضاع این روزها.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۲۶
ハル
اونقدر پیر شدم که سه دوره جام جهانی رو واضح یادم میاد& منی که هیچوقت فوتبال نمی‌بینم.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۲
ハル