آدامس بادکنکی
سه شنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۴۷ ب.ظ
+ یه دختر هیجده ساله که طبقهی آخر از یه برج ۲۰ طبقه شلوغ و کثیف تو یه واحد سی متری زندگی میکنه. شلوار جین پاره و تاپ سفیدی که از چرک مرد شدن خاکستری شده تنشه که سبزه بودن صورتش رو تشدید میکنه. روی یک کپه لباس جمع نکرده که انداخته رو کاناپه دراز کشیده، هندفری توی گوششه و آدامس باد میکنه. اتاق دم کرده و تاریکه. پنجرهی اتاق بازه و باد گرم پردهی کتان قرمز سنگین رو به سختی جا به جا میکنه و صدای ماشین و جیغ بچهها از دور شنیده میشه. دختر چشمش رو میبنده گوشی رو رها میکنه پایین کاناپه. یک پا رو میندازه روی پشتی. عرق کرده. آدامس مزهاش رو از دست داده. حس میکنه صدای جیغ بچهها نزدیک شده. صدای ماشینها هم. خیلی نزدیک. انگار که بغل گوشش. انگار که پشت سرش. توی سرش. دستش ر میذاره ری گوشش باز هم میشنوه. باز هم همهی اون صداها رو میشنوه. کورمال کورمال خودش ر میرسونه به پنجره. آسمون صاف و خورشید درست وسط آسمونه.از پنجره ی اتاق تا پیادهروی پر از بچه راهی نیست. همه چیز خوبه. فقط چند ثانیه است. همینقدر نزدیک. یک دقیقه بعد دیگه بیمزگی آدامس رو حس نمیکنه.
+ هر روز آدم شکل متفاوتی داره. گاهی یک آدم منطقی و جدی گاهی سرزنده، خوش مشرب و موفق، گاهی ناامید خسته و دلمرده، گاهی پر از اشتباه، گاهی پشیمون،گاهی غمگین، گاهی دنبال راه خوب زندگی کردن، گاهی هم مشتاق به اشتباه کردن. اما این حالتها قابل انتقال به غیر نیست وقتی ازش صحبت میکنی. مثلا اگر بگی غمگینم کسی متوجه نمیشه که غمگین بودن تا حدی که تو غمگینی یعنی چی، اینجور وقتها فیلمها بهترن. قصهها بهترن. چون میشه با به تصویر کشیدن پسزمینه بهتر همه چیز رو تصویر کرد.
+ دختری که رو به روم نشسته پچ پچ کنان میگه ببخشید خانم و اشاره میکنه به پای من که زیر میز کمی بیش از حد معمول دراز کردم چون زانوی راستم درد میکنه.. عذرخواهی میکنم و جمع و جور میشینم. نیم ساعت بعد دختر پای بی کفشش ر از زیر میز دراز میکنه تو دل من. یکم فکر میکنم و لبخند میزنم(راستش در واقع پوزخند میزنم :|) اما هیچی نمیگم و صندلیم رو میدم عقبتر که بهم نخوره. دکمهی کنده شدهی «واو» کیبرد تو تایپ کردن اذیتم میکنه. حوصله ندارم. حوصلهی حرف زدن. کلمه خرج کردن. لیوان آب به دست و هندزفری توی گوش در حالی که این آهنگ پلی میشد؛ بالای پلههای پیچ خوردهی کتابخونه ایستادم و از طبقهی آخر به طبقه منفی یک نگاه میکنم جایی که پلهها تموم میشه. پلههای پیچ خورده رو دوست داشتم همیشه. علاوه بر زیبایی کتابخونه رو همونجوری نشون میداد که تو تصوراتم همیشه بود. یکهو فکر کردم جنون آنی یعنی چی؟ اونقدر قدرت داره که من ر از اینجا پرت کنه پایین؟ روی پلههای پیچخوردهای که دوستشون داشتم؟ دختر بند اول توی سرم شکل میگیره. زندگی دختر رو تو یک پارگراف شروع و تموم میکنم. بی هیچ تاسف و واهمهای. انگار خودم نیستم. دختر رو میکشم و لیوان آب رو به زور تموم میکنم و میرم تو تا با دکمهی شکستهی «واو» کیبرد ادامه بدم.
۹۷/۰۵/۲۳