من سردم است
سردمه. زشته بگم مثه سگ؟ من بی ادب نیستم. فقط دیوم. چون کارام برعکسه و تو این هوای گرم که همه خودشون رو باد میزنن من دارم یخ میزنم و رفتم زیر پتو تا کله. سگ دیو نیست، میدونم. اما سگ همسایه ما دیوه. چون تمام روز رو دست به سینه میشینه گوشه خونه همسایه و هیچی نمیگه اما نصف شب تو راهرو جیغ جیغ میکنه و چشم های بیخواب یه دیو بیخواب رو که مثه سگ سردشه، بیخوابتر میکنه. یه روزنه ای رو از گوشه پتو باز گذاشتم که هوا بیاد و بره. ولی هواها میان و نمیرن و کینگ دیوتون پاهای یخ کرده اش رو گوله میکنه تو شکمش بعد انگشت های یخش رو میچسبونه به پشت اون یکی پاش و سعی میکنه فکر کنه الان بیرون داره برف میباره. زمستونه. ساعت دوازده بعد از نیمه شب یک زمستون سرد، توی تاریکی مطلق کوچه خلوت یک نفر داره قدم میزنه. چقدر همچین آدمی از ذهنم دور نیست. شاید چون که اونم یا دیوه که روشنی روز و گرمی هوا رو ول کرده یا شاعره. نمیتونین تصور کنین تو ذهنم چه فکرهای زیادی داره زیر و رو میشه. نمیدونم کدومش مهمتره. اما بین همهمه و جیغ و داد اون همه فکر که میپریدند بالا و پایین مثه دونه های ذرتی که بو داده میشه و میگفتن من!من!من!من!من!من!؛ اینکه «سردمه» یهو پرید بیرون. مهمترین نبود. هیچی نبود. فقط برنده شد.