اواسط زمانی که آلمان بودیم موقعی که تازه به نابهسامانی بیکار شدنم عادت کرده بودم، و هر روز بیدار شدن و کره و مربا رو رو نون تست مالیدن و درس خوندن و اپلای کردن دیگه به نظرم بد نمیومد، یه روز ظهر یکهو وسط کار خیلی احساس غم کردم. اونقدر که متفاوت از همیشه بود. به بیکار شدنم ربط نداشت. به درد دندون و خارش گوشم و پیشرفت کار مرتضی ربط نداشت. من ناگهان دلم تنگ شده بود. میدونی؟ بدترین شکل دلتنگی ناگهانیشه. وقتی آمادگی نداری. بهش فکر نکردی. نخواستی و خودت راش ندادی. وقتی حتی خودش هم به زور جا وا نکرده. فقط اومده. یکهو. مثه شهلب سنگی که افتاد وسط خونه فهیمه. و من وسط ساندکلاود گوش دادن و لیت کد حل کردن یکهو برای چیزی دلتنگ شده بودم که هیچوقت به داشتنش حتی فکر نکرده بودم. هیچوقت واقعاً.
صدای اذان...
من اون روز ساندکلاود رو سرچ کردم و اذان گذاشتم. و برای اولین بار خاطرهانگیزترین اذان عمرم رو در حالی شنیدم که به افق هیچجای آلمان وقت اذان نبود.
هر بار به اون روز و اون لحظه فکر میکنم، به اون حال حسودی میکنم. اون مسلمانترین حالت من بود. حالتی که شبیه هیچ روز و هیچ لحظه من نیست.چون از نزدیک به سختی میشه گفت من مسلمونم.
یه جایی از کتاب قانون میگفت:
-چرا گریه میکنی؟ اینجاش که گریه نداره.
+اینجایش هم برایم گریه دارد.