خاطرات - روز شصت و سوم
موقعی که برای کنکور میخوندم برنامهی صبحم از سحر شروع میشد. پنج بیدار میشدم و تو هوای خشک و سرد و تاریک بیرجند میرفتم رو پشت بوم ورزش میکردم. اون موقع خیلی چیز رایجی نبود، پدر یه قرآن-کتاب دعای دیجیتال هدیه گرفته بود مانیتور کوچیکی داشت و هندزفری بهش وصب میشد. اون رو داده بودن به من و من فکر میکردم باید ازش خوب استفاده کنم و تقریباً همیشه همراهم بود. صبحها حین ورزش دعای عهد گوش میدادم، جمعهها دعای ندبه، غروبهای جمعه دعای سمات و ته دلم قلقلک میومد که این یعنی من برای هدفم زیاد و صادقانه تلاش میکنم. ارتباطم با خدا اینطور بود بر پایهی یک خواستن و آرزو.
چهارده سال از اون سال گذشته. این موقع از سال آلمان هوا خیلی دیر روشن میشه.تقریباً هشت و ربع و من وقتی کار رو شروع میکنم که هوا هنوز سرد و تاریکه. کمی شبیه پنج صبحهای سال کنکور. از ساندکلاود دعای عهد پلی میکنم و صدای محسن فرهمند به روشنی هاله چهارده سال پیش رو دز نزدیکی خودم احساس میکنم. هالهای که تو هوای سرد پشتبوم برای چیزی دعا میکرد که فکر میکرد تمام دنیاشه و شاید حق داشت اما الان با آرزوهایی به مراتب سختتر و پیچیدهتردر حالی که باید روی کار تمرکز کنه، به خودش اجازه میده چند دقیقه از خوابهای پریشون شبها فاصله بگیره و به چراغ روشن همسایه نگاه میکنه و میگه العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان...