خاطرات - روز چهل و پنحم
در یازده روز گذشته رفتیم استانبول، میم کنفرانس داشت، برگشتیم ایران، خونه رو دیدم. و غین و محمد رو سخت بغل کردم،
میم و ف رو دیدیم و خواستیم که تسلایی باشیم اما غم زورش بیشتر بود، اسنپ بک تصویب شد، دوباره متولد شدم، عکس گرفتم، خداروشکر کردم برای بودن و سرپناه و عزیزانم، اسنپ بک اعمال شد، سرما خوردم، گریه کردم برای همهی آرزوهای بعید بعید بعیدم برای همه چیز و برای کشور . و ده روز گذشت.
اخبار رو باز میکنم با دیدن سخنرانی و حقبهجانبی این نامردمانی که زندگی رو اینقدر برای آدمهایی هزاران هزار کیلومتر دورتر از خودشون سخت کردند، در خودم میپیچم. انگار که مارم. با دهها متر طول. هی میپیچم و فرو میرم و تموم نمیشم. انگار یک مار خیلی خیلی بزرگم. کجاست انتهای این شب؟ چطور چطور چطور ممکنه که اینقدر راحت زندگی رو بر ما سخت کنند و همیشه اینقدر دنیا به کامشون باشه؟ حس میکنم خیلی غمگینم، خیلی ناشکرم و خیلی از این آینده نامعلومی که توش نیستم واهمه دارم خیلی. تو به بندهات از من مهربونتری مگه نه خدای من؟ کاش مومنتر باشم...این شبها کمکمون کن.