خاطرات - روز یازدهم
این روزها که میگذرن، من با نوع جدیدی از اضطراب دست و پنجه نرم میکنم. دقیقا یازده روز پیش، یک شنبه ظهر نه چندان گرم، رسیدیم آلمان. البته بار اول نیست و قبلاً هم مدتی اینجا زندگی کردیم پس اضطراب تجربه اول نیست. اما اینبار من قلبم رو گذاشتم خونه و اومدم، هنوز هم ذوق تجربههای جدید و تلاشم برای نگه داشتن کار بهم انگیزه ادامه میده، اما بیش از پیش نگران خونه و ایران و خانوادهام. شبها دو بار از خواب میپرم و اخبار رو میخونم، دعا میکنم و به لطف خدا چشم بستم. دوست دارم برگردم و به تنهایی در امنیت نباشم، وقتی خونهمون در امان نیست. شرایط کاری میم هم بهم ریخته و من نمیتونم حالش رو بهتر کنم. به روی خودش نمیاره ولی کاملاً مشخصه که استرس داره و برای این موضوع آماده نبوده. سه سال پیش وقتی برای فرصت اومدیم، من یکهو کارمو از دست دادم. و چهل روز سختی رو گذروندم. مصاحبههای خیلی کمی میگرفتم و چیزهای زیادی بلد نبودم. یکی از مصاحبهها به وقت ما سحر بود، ما تو یه استودیو-آپارتمان زندگی میکردیم. و اون موقع از سال هوا خیلی دیر روشن میشد. برای اینکه میم بیدار نشه فقط چراغ مطالعه روی میز رو روشن کرده بودم و لباس پوشیده بودم منتظر مصاحبه. من نه اون پوزیشن رو و نه هیچکدوم از مصاحبههایی که خودم پیدا کردم قبول نشدم. دست آخر با معرفی یکی از بچهها رفتم مصاحبه و قبول شدم و بعدتر هم یک جای دیگه. اون روزهای سخت فکر میکردم که این برای من ته دنیاست، اما نبود. تههای دیگری برای دنیا دیدم بعدش. مریضی مامان، نگرانی قلب پدر و جنگ... جنگی که یک دل سیر نگاه کردن به چشمان عزیزانم با خیال راحت رو برام به بزرگترین خواسته تبدیل کرد.جنگی که همه آستانههای من رو عوض کرد. حالا در هول و ولای این جنگم. اینکه چی میشه واقعاً؟ آیا اصلاً دعاها و آرزوهای من اونقدر مهم هستند که تغییری در سرنوشت محتوم ما ایجاد کنند؟ اینقدر همه چیز قدرتمند و اینقدر خارج از اراده من هست که گاهی ناامید میشم. حتی با اینکه ایمان دارم خدا صدای همین من خیلی خیلی خیلی کوچیک رو هم میشنوه.
همین الان برای کار مرتضی نگرانم، اما مطمئنم این آخر دنیا نیست و خدا بزرگه. مثل اونوقتی که تو کلاسهای بزرگ ابنسینا قبل امتحان، سحر انگشت اشاره رو میبرد بالا سرش رو تکون میداد و انگشتش رو میچرخوند و میخواست بگه خدا بزرگه، میگذره ترکیبیات و منطق و مدار... که گذشت و من حالا چقدر فکر میکنم به نگرانیهای اغراقآمیز و خودساخته و اشتباه اون روزها.
حالا برای اینکه این روزها بگذرند و به روزهای بهتری ختم بشن، من میخوام بنویسم. از حالم. از فکرم و از روزمرهها. از همین ترکیبات پاستای مندرآوردی امروز که تعریف از خود نباشه خیلی خوشمزه شده بود، یا از اینکه نمیدونم باید چی بپرسم و چیکار کنم. از ماشین سبز پایین پنجره خونه. که دوست داشتم ماشین ما بود. از همه همین چیزها دیگه.
روزگار ناگزیره از این جنگ.
ولی امیدوارم خدا صبر و آرامشش رو به هممون بده..
+ متنِ مرتب و تمیزی بود، روان خونده شد :)