خاطرات - روز چهل و هفتم
همه پنجرههای خونه رو باز کردم. باد خنک توی خونه میپیچه و پردهها رو تکون میده، با بندبند وجودم برای همین لحظهی ساده از خدا ممنونم و به قول امیلی خداوند من آه کاری بکن تداوم بیابد این فلق تا ابد. همکارم گفته بودم من از تو یاد گرفتم که از کافه کار کنم، بهش نگفتم که من مجبور بودم که از کافه کار کنم چون برق نبود، به جاش گفته بودم آره من اکثر اوقات این کارو میکنم و یاد چیزکیکهای خامهای و سبک امیرشکلات افتادم و برای این تصویر ممنون شدم. سوزش گلوی سرماخوردگی حالا جاش رو به احساس خراشیدگی و سرفه داده، آب جوش رو ذره ذره قورت میدم و حس خوشایند سر خوردن آب گرم از گلوی آزرده حالم رو بهتر میکنه.
من فکر میکنم ما در خاورمیانه فرصتهای بیشتری برای عارف شدن داریم و این حتما چیزیه که براش ممنونم!
پ.ن: داریم برمیگردیم و من بیش و پیش از هر چیز جمعه که با غین رفتم مزار شهدا ازشون خواستم که از خدا بخوان که همه چیز امن و آروم باشه. انشاالله زود برگردیم. خوشحال برگردیم. دست پر برگردیم.
رفتید گلزار شهدا بسیااار التماس دعا. بسی نیازمندم
دوست داشتید به آب جوش عسل و آبلیمو هم اضافه کنید خیلی موثره:)