بارون میباره، پرده رو کنار زدم و چراغ روشن کردم. قلبم روشن شد.
تپش قلب دارم و سرم پر از صداست، پشتم درد میکنه و خوابم نمیبره فردا هم به شرط حیات کوهی از انرژی لازم دارم که باید الان جمع کنم اما با صداها و این تپش و درد نمیدونم چه کنم.
راستی که آدمیزاد موجود جالبیست...
شبایی که خوابم نمیبره، اگه حالم خوب باشه، چششم رو که ببندم یه چیز فنرمانندی تو ذهنم قر میده!
اما اگر حالم سر جاش نباشه که ... هیچی خلاصه!
هر بار برمیگردم و به حرفهای دیشب تو ماشین فکر میکنم، این به ذهنم میاد که کاش وطن جایی برای موندن بود.
...
و کاش من به تمام گزارههایی که گفتم با دیدن مردی که کنار دیوار ساعت ۱۱ و نیم شب چهازانو نشسته بود به سیاهی شب خیره، شک نمیکردم.
اول که چند جا خوندم انسولین نیست، از کنارش رد شدم. سر که روی بالشت گذاشتم برای خواب، از ذهنم گذشت اگر همین الان الان یکی از عزیزانم انسولین لازم داشت چه حالی داشتم؟ لابد خوابم نمیبرد. لابد پر از گریه بودم...
با این تصور خوابم پرید. گریه ام گرفت و خدای من چطور اینقدر نزدیک اما دوری؟
راستی چی میشد اگر همین امشب از گوشهی خوابی، کنار رویایی رد میشدی و توی گوشمون زمزمه میکردی که خیالمان جمع! تو حواست هست و ما برویم امشب را تخت بخوابیم که فردا روز خیلی خوبیست ...و فرداها و روزهای ...بعد و بعدترش که دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ...
قرصم رو که دیر بخورم دیر هم خوابم میگیره. یک ور مومن و دست به خیر ذهنم میگه پاشو حالا که قرصه کار نکرده یه نماز شبی بزن و یه صفایی به دل چرک گرفته ات بده، اونور تنبل ذهنم میگه بشین بابا حرفتو بزن، حرفتو بنویس. این کارا به تو نیومده!
سرم، نه! کله ام دقیقا داغ کرده. زیاد چیز بیخود هست توش از شنبه گرفته تا دلتنگی و انواع مدل نگرانی های مختلف. ساز و کارش هم اینطوریه که شما کافیه بگین چجور نگرانی-ای میخواین من همه شون رو چینده چینده تو قفسه های منظم نگه میدارم و در وقت مقتضی به هر قفسه مراجعه میکنم. مثلا شما میگین من دارم وارد مرحله جدیدی از زندگی تحصیلی و شغلیم میشم من می برمتون به انبار نگرانیهای شغلی آینده، ذیل قفسه نگرانیهای بیشتر مساوی بیست و چهار سالگی، طبقه اول یه سری نگرانی خرت و پرت و آبکی هست از جنس زر مفت، مثلا محل زندگی از محل کاری فاصله داشته باشد طبقه دوم ریشهدارتر هست مثلا در شغل تبحر کافی نداشته باشی، یا با آدم های اطراف نتونی درست ارتباط برقرار کنی اما امان از طبقه سوم که پره از این چیزها که اگر هیچ جایی تو رو نخواد، اگر بهددرد جای به در بخوری نخوری و درد بیاد بخورتت آخر! اگر از سر ناچاری مجبور به انجام کاری بشی که دوست نداری و... خلاصه که با اینکه نظم آخرین چیزیه که من رو باهاش میشناسند در نگهداری از انواع نگرانی های چنان اهتمام تامٓی دارم که همه چیز را منظم نگه داشته ام مبادا دسترسی به یک نگرانی برای لحظه ای به تاخیر بیفتد و خدای ناکرده کمیت خرمان، به جای یورتمه خرامان به مقصد برسد!
گاد آیا باید الان برای بی ادبانه نوشتن یک متن بی ارزش نصف شبی برای یک وبلاگ فکسنی که هیچکس به تصادف هم از چند متری یو آر الش رد نمیشود عذر بخواهم؟ من عذر میخواهم!
پ.ن: دبیرستان که بودم پیله کردم که عبارت پوزش میطلبم خیلی شاعرانه است بعد دوره افتاده بودم هر اتفاقی که می افتاد از این و آن و در و دیوار پوزش میطلبیدم. شما تصور کنین که یک دختر نوجوان لاغر مردنی قد کوتاهی در خیابان به شما برخورد میکرد بعد میگفت: پوزش میطلبم! و ادامه راهش را میگرفت و میرفت. من اگر جای شما میبودم میدویدم دنبال اون دختر شونه هاش رو میگرفتم و تکون میدادم تا مغزش اون خزعبلات رو تف کنه مبادا یک نصفه شب ده یازده سال بعدی یادش بیاد و از شدت خنده و خجالت سرش رو روی بالشت فشار بده و هی بگه چرا آخه؟ چرا!!!؟؟جدا پوزش میطلبم؟؟
بعضی از شب ها بی هیچ دلیل مشخصی، هیجانی زیاد در دلم تاب میخورهاونقدر که بیخواب میشم. بوی نَم از پنجره نیمه باز اتاق میخزه تو و مشامم رو پر میکنه. شاید نَمَکی بارون زده.
شکراً للّه ...
+ از وقتی به خاطر کرونا کمتر بیرون میریم، دور دور شبانه تو ماشین یا بعضی وقتا پیاده عادتِ عصرهای بیحوصله شده. تو این دور زدنها همیشه هر بار صحنههایی هست که آزارم میده. مثل امروز. تقاطع شهرآرا. کنار یه خونهای سه تا روزنامه پهن بودو روش نشسته بودن. یک بچه تو بغلش. یک پسر هشت نه ساله هم کنارش. جلوشون دستمال کاغذی بود و این چیزها. چشمم سوخت. خیلی سوخت.
+ استاد عزیز ادبیات دانشگاه که تنها نقطهی اتصال من ترم یکی به علایق واقعی خودم بود. استوری گذاشته. چیزی که نمیفهمم اما غمگینم میکنه. که کاش اونطور که خونده میشه معنی نده. که کاش واقعیت هر چیزی باشه جز بدترین تصورات من. چشم میسوزه باز.
+ دعای امشب اینکه خدای آدمهای خوب لطفا هوای همهی آدمهای خوب رو داشته باش و حتی هوای همه رو.
+ اینکه اینجا غر دارم یک بحثه. اینکه ایا همیشه در حال غر زدنم یک بحث دیگه. شاید فقط وقتی غصهای دارم، نوشتنم میگیره.
۱. یک چند وقتی هست میخوام بنویسم و نمیشه. از پاییز که شروع شد. از دیدن برگ های روی زمین. البته اگر دست به نوشتن ببرم هیچی جز روزمره در نمیاد. بات آی لاو ایت.
۲. قبلا هیچوقت اینقدر متوجه نبودم اهمیت تمیزی خونه تو چیه؟ دوشنبه که کلاسم تمام شد. ساعت هشت بود. خوشجال دکمه لیو از کلاس رو کوبیدم و پریدم که ظرفها رو بشورم. بعد هم سریع خونه رو جارو زدم. چهارشنبه هم یک خونه تکونی اساسی کردیم با هم. الان خونه یک حالی داره که دلم میخواد تافت بزنم همینجور بمونه. :|
۳. من دوست دارم دعاهای مختلف بخونم. نه از سر عبودیت و اینکه بندهی خوبی باشم. از ناامیدی. دلخوشکنک اینکه با خدا حرف زدم. «قشنگ» حرف زدم. مثل آدمهای چهار کلاس سواددارِ ادیب. نه مثل خودِ معمولیِ من. پر از غرغر. پر از نشخوار افکارِ بیهوده... القصه سه چهار شب پیش برای اولین بار دعای یستشیر رو خوندم. شب اول متن عربی رو. شب بعد ترجمه فارسیش رو. یک جایی از درونم هست که مثل اولین غروب جمعهی آخرین پاییزِ قرن! گریه کرد با دعا.
۳ و نیم. از دیشب که پیام فرستادند اولین جمعه صفر حدیث کسا بخونید تا چنین و چنان. یک جایی از برنامهی نامرتب روز رو گذاشتم برای خوندن حدیث کسا. بغض اگر بگذارد.
۴. اولین و آخرینها رو شمردن یک جور، میک عه گریت دیل اوت آو ناثینگ کردنِ بیآزاره. همه دارن میشمرن آخرین شنبه از آخرین شهریور قرن! آخرین اول مهر قرن! آخرین جمعه از آخرین سال قرن! من نمیدونم دقیقا اینی که میگن چیه اما مگر نه اینکه هیچ روزی نیست که دوبار تکرار بشه؟ مگر شنبههای شهریورهای قبلی تکرار شدند؟ مگر ما دو تا اول مهر ۹۸ داشتیم؟ دو تا پاییز و بهار ۹۶؟ نمیدونم. اما لابد مهمه. چون مهمه من هم میشمرم.
۵. دوشنبهها یک کلاس سه ساعته رو باید معلمی کنم. فکر میکردم دوشنبهی گذشته واز عه گریت ساکسس بات ایت ترنز اوت تو بی کاملیتلی دِ آدِر وِی اِروند. انگار بچهها چندان هم راضی نبودند حداقل نه اونقدری که من فکر میکردم. چون دیروز بعد از کلاسِ اون یکی TA شادمانه توی گروه تشکر میکردند و به TA استاد میگفتند و مودبانه صحبت میکردند. و از دیشب من نه تنها اِندِ حسادتم بلکه فکر میکنم شاید نباید اصلا کلاس رو قبول میکردم. من اصلا چی دارم برای یاد دادن؟ یک چنین افکار مسمومی که با غروب جمعه و فکرهای روزمره در دیگ هم میخورند و این معجون جادوییِ افتِ سروتونین باعث میشه که شیرینی شکلاتها و بستنیهایی که در حالت عادی جایزه و قند مکررند، بیاهمیت و بیتاثیر به نظر برسن.
۶. چقدر غر میزنم. بی هیچ ذرهای شکرگزاری! چقدر متاسفم خدا که این منم. این من، بندهی توام. انگار وقتی یک چیز سر جاش نیست. هیچ چیز سرجاش نیست. در صورتی که همه چیز سر جای خود خودش هست مگر یک یا دو سه چیز محدود. اما ذهنم... امان از ذهنم!
پ.ن: انگلیسی را با فارسی قاطی کردن و گند زدن به هر دو، همانطور که ریختن ماستها در قیمهها، در وبلاگ من بلامانع است. بیمزه هم همهاند جز من.
امشب یک ساعت جایزه داشت. تو این یک ساعت جایزه. یک ژاکت برای خودم خریدم. بستنی خوردم، کمی فیلم دیدم و کمی یادداشت برداشتم برای کلاس فردا. آدم از یک ساعت جایزه چقدر استفاده کنه خوبه؟
پ.ن: دعا