Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

Hanami is a long-standing Japanese tradition of welcoming spring. Also known as the “cherry blossom festival,” this annual celebration is about appreciating the temporal beauty of nature. People gather under blooming cherry blossoms for food, drink, songs, companionship and the beauty of sakura
هانا ( 花) در لغت به معنای گل و می (見) به معنای دیدن و تماشا کردن است. لغت هانامی در کل به رسم دیدن شکوفه‌های گیلاس گفته می‌شود.

پ.ن:‌ این وبلاگ را در ادامه‌ی ساکورا می‌نویسم.
پ.ن‌: تصویر از انیمیشن افسانه‌ی پرنسس کاگویا (این کتاب با نام «دختری از ماه» به فارسی ترجمه شده) است.

Chosha 著者
Mainichi rinku 毎日 リンク

۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

پنجشنبه هفته پیش رفتیم سفر. واقعاً زیباترین مقصدی بود که میشد انتخاب کنیم. یک جزیره با آسمونی شبیه نقاشی، ساحل شنی و دریا ...
به طرز دیوانه‌واری دریا دوست دارم. اینقدر که مطمئنم اگه زندگی قبلی وجود داشته باشه من حتماً یک ژاپنی بودم که کنار دریا زندگی میکردم مثل جی‌یا [موج بزرگ-پرل باک].

-----------

خیلی بچه‌ها رو دوست دارم خیلی زیاد و بچه داشتن رو. ولی گاهی فکر میکنم اینقدر بعیده که اصلا انگار در تقدیرم نیست.
 


 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۱۵:۰۹
ハル

ساعت هفت و نیمه و من کارم رو شروع کردم. اما دست و دلم به کار نمیره. هوا خیلی تاریک و خیلی بارونیه. اصولاٌ هوای بارونی رو خیلی دوست دارم اما راستش امروز میفهمم که Gloomy که میگن ینی چی. چون دقیقاٌ همینطوره. نور زرد و کم سوی آشپزخونه روشنه و هوا بیرون کاملاٌ تاریک و دل‌گیر کننده است، دلم درد میکنه و حال قبل از پریودم باعث شده که مشکلاتی که راه حلی براشون ندارم جلوی چشمم قطار بشن و بندری برقصن و لجم رو حسابی در بیارن.
شش بیدار شدم که نماز بخونم و دیگه نخوابیدم. سجاده رو به روی پنجره پهنه و میدیدم که انگار دوش آب بازه و بیرون حسااابی داره بارون می‌باره. به بارون نگاه میکردم و توی دلم دعا می‌کردم. نمی‌دونم اما دعای من اصلاٌ اثری هم داره؟ دکتر قمشه‌ای گفته بود دعاها میرن به قبل از خلقت و قبل از نوشتن تقدیر و اونجا اثر می‌گذارن. دعاهای من شبیه موشک کاغذین اما بعید می‌دونم از همین در بیرون برن اصلاٌ. ظرف‌ها  رو از ماشین درآوردم و چای گذاشتم و صبحانه میم رو حاضر کردم و نشستم سرکارم. خیلی نگران غ و م هستم. غ مریض شده و گوشش عفونت کرده و عفونت تا گردنش اومده و صورتش ورم کرده و یک هفته هست که آنتی‌بیوتیک‌های قوی میخوره اما هنوز صورتش ورم داره و داروهاش تمام شده اما دردش نه. رئیسش هم علیرغم برگه مرخضی دکتر بهش مرخضی نمیده و داد و بیداد راه انداخته که برو کارگزینی. رئیس م هم که تصمیم گرفته کلا نادیده بگیرتش و پیام‌هاش رو جواب نده. واقعاً عجیب نیستن آدم‌ها؟ اینکه نمی‌تونن خودشون رو بذارن جای دیگری و برای حالش و نگرانی‌هاش و اینکه آدمه بالاخره جایگاهی قائل بشن واقعاً به نظرم عجیبه. کاش هیچوقت اینطور نباشم.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۳۰
ハル

امروز تو قطار فرصت شد کتابی که هفته پیش شروع کردم رو تموم کنم بعد از مدت‌ها این اولین رمانی بود که خوندم و خیلی خیلی خوب بود‌ باهاش گریه کردم، تصور کردم و خندیدم. اون حال ژاپنی شخصیت‌ها، توصیفات دقیق و بدون عجله نویسنده از فضا و شخصیت‌ها اونقدر همه چیز رو زنده کرده بود که بعد دو فصل اول فکر می‌کردم کاش یکی فیلمشو ساخته باشه که سرچ کردم و فکر کنم ۲۰۱۰ ساخته بودند :) Days at the Mirosaki Bookshop - Satoshi Yagisawa

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۳۴
ハル

دیروز از سوپر ایرانی چی‌توز طلایی خریدیم و خوردم و دارم چاق میشم. درد و نفرین ... 

بعد از روزها و مدت‌ها (از عروسی میم قشنگم) دیشب ماسک گذاشتم و پوست صورتم به طرز عجیبی چسبناک و نرم شده. میدونم نباید همه تغییراتم رو اعلام کنم ولی خاطره نوشتن همینه دیگه. اینطور نیست که من خیام باشم که کار خاصی بکنم و خاطره خاصی برای ثبت در تاریخ تولید کنم که. 

 
پ.ن: اینکه همه چیزهای خوشمزه که بهت در لحظه حس خوشحالی میدن؛ باعث چاق شدنت میشن و فردای اون لحظه دیگه خوشحالت نمیکنن، خیلی فلسفیه.  

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۵۷
ハル

دیروز فرصت نشد که بنویسم درگیر یه باگ خیلی احمقانه بودم که راه حلش در روشن/خامومش کردن یه سوییچ بود و من از صبح خودم رو بسته بودم به اینکه دیتابیس رو از استیج بیارم رو لوکال و دیتابیس لوکال رو آ\دیت کنم که بتونم باگ رو روی لوکال باز تولید کنم و لاگ بندازم و بلههه در لحظات آخر روز متوجه شدم که به جای همه اینکارهای احمقانه اگه یه بار رفته بودم تو داشبورد و تمپلیت رو چک کرده بودم این همه وقتم هدر نمیرفت. حالا انگار وقتم هدر بره چقدر مهمه و من چقدر آپولو هوا می‌کنم.
 

بعد کار رفتیم محله خونه بعدی رو ببینیم چون اینجا رو فقط برای یک ماه اجاره کردیم و نگم که ناامید کننده بود واقعا. هرجور نگاه می‌کنم و می‌خوام مثبت بیاندیشم، اندیشه‌ی مثبتم نمیاد. خوب نبود آخه :(( توضیح هم اینکه خب ما حضوری نبودیم که ببینیم که. همینجوری انتخاب کردیم از رو سایت. خدا کنه خونه‌اش خوب باشه. اما میدونی این اصلا مهم نیست. مهم اینه که ذهنم آزاد باشه حالمون به قاعده باشه.
 

دیروز از خواب که بیدار شدم گوشت‌های گوسفند رو گذاشتم تو پیاز و آبلیمو و سیر و ادویه‌های مختلف و گذاشتم تا ظهر موند. بعد هم با همون آب پیاز گذاشتم بپزه و آخرش تو کره تفت دادم. بعدم بادمجون و فلفل دلمه‌ی خلال شده و سیب زمینی رو مزه‌دار کردم و روش روغن زدم و گذاشتم تو فر. ذرت رو هم جوشوندم و تو کره و یه ذره سیر تفت دادم. یکم کره هم با سیر له شده قاتی کردم و نون‌ها رو تست کردم که ترکیب سیر و کره رو موقع سرو بزنی روی نون تست و با غذا میل کنی و این شد غذای خوشمزه دیروز. خیلی راضی بودم. خلاقیت خاصی نداشت و در واقع هر چی دوست داشتم(آره آره کره و بادمجون دوست دارم) رو بهش اضافه کرده بودم اما خوشمزه بود و از دیشب فکر میکنم برای کیا دوست دارم درستش کنم؟ خیلی لیست بلندیه. دوست دارم مهمون داشته باشم و براشون اینو درست کنم. به حد کافی ادایی و خوشمزه است.

 

یک نفر به میم گفت رفته کربلا و من رو به یاد آورده. چقدر خوب! خوشحال و ممنونم ... کاش برگردیم و برم کربلا. :)

پ.ن: روز پونزدهم رو مریض بودم. 
پ.ن: به سیب‌های آلمان ذرت رو هم اضافه می‌کنم میتونم برای یک هفته هر روز فقط ذرت بخورم. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۴ ، ۱۸:۰۴
ハル

دختر بودن خیلی چیز عجیبیه.  از صبح از اینکه دستبندم رو با ساعتم تو یه دست انداختم و کنار هم برق میزنن _اونم در حالی که هیچکس جز خودم نمیبینه_ دارم لذت میبرم. 

امروز اومدم شرکت و نور ... خدایا نور معجزه میکنه! اتاق اینجا خیلی نور میگیره و من زنده تر از روزهای قبلم. 

 

پ.ن: این سیبهای آلمانی خیلی خوشمزه ان. در واقع تنها میوه شون که از میوه های ما خوشمزه تره همینه. 
پ.ن: اینکه کیبردم نیم فاصله نداره خیلی رو مخمه. ولی نمیرم اضافه کنم. چرا؟ دلیل مودبانه ای نداره :/

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۲۸
ハル

هر چقدر میخوام از خودم و روزمره بنویسم نمیشه. میخواستم از چتری بنویسم که دیروز به عمد زرد انتخابش کردم که روشنی باشه توی روزهای خاکستری اما از دیشب با خودم کلنجار میرم و دعا میخونم و نذر میکنم که کمی فقط کمی دنیا دوستترمون داشته باشه و برنگردیم به اون چیزی که به سختی به دست آوردیم اما نشد بازم ما باختیم. مثل باختنم توی منچ شده. من خیلی کوچیکتر و بی مقدارتر ازونم که دعا کردنم در این ابعاد اثری داشته باشه. غزه همچنان در جنگ و قحطیه، معلوم نیست سر کشور ما چه بلایی میاد و امروز هم که تحریمهای بیشتر تصویب شد. دلم میخواد سرنوشتمون رو دوباره بنویسه خدا. از نو. از نو از نو. چرا این روزها اینقدر سخت میگذرن؟ من از جنگ میترسم. نکنه دعاهای دیگهم هم مستجاب نشه. کاش این متن تو فید هچیکس نره. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۳۹
ハル

این روزها که میگذرن، من با نوع جدیدی از اضطراب دست و پنجه نرم می‌کنم. دقیقا یازده روز پیش، یک شنبه ظهر نه چندان گرم، رسیدیم آلمان. البته بار اول نیست و قبلاً هم مدتی اینجا زندگی کردیم پس اضطراب تجربه اول نیست. اما اینبار من قلبم رو گذاشتم خونه و اومدم، هنوز هم ذوق تجربه‌های جدید و تلاشم برای نگه داشتن کار بهم انگیزه ادامه میده، اما بیش‌ از پیش نگران خونه و ایران و خانواده‌ام. شب‌ها دو بار از خواب میپرم و اخبار رو می‌خونم، دعا می‌کنم و به لطف خدا چشم بستم. دوست دارم برگردم و به تنهایی در امنیت نباشم، وقتی خونه‌مون در امان نیست. شرایط کاری میم هم بهم ریخته و من نمیتونم حالش رو بهتر کنم. به روی خودش نمیاره ولی کاملاً مشخصه که استرس داره و برای این موضوع آماده نبوده. سه سال پیش وقتی برای فرصت اومدیم، من یکهو کارمو از دست دادم. و چهل روز سختی رو گذروندم. مصاحبه‌های خیلی کمی می‌گرفتم و چیزهای زیادی بلد نبودم. یکی از مصاحبه‌ها به وقت ما سحر بود، ما تو یه استودیو-آپارتمان زندگی می‌کردیم. و اون موقع از سال هوا خیلی دیر روشن میشد. برای اینکه میم بیدار نشه فقط چراغ مطالعه روی میز رو روشن کرده بودم و لباس پوشیده بودم منتظر مصاحبه. من نه اون پوزیشن رو و نه هیچکدوم از مصاحبه‌هایی که خودم پیدا کردم قبول نشدم. دست آخر با معرفی یکی از بچه‌ها رفتم مصاحبه و قبول شدم و بعدتر هم یک جای دیگه. اون روزهای سخت فکر می‌کردم که این برای من ته دنیاست، اما نبود. ته‌های دیگری برای دنیا دیدم بعدش. مریضی مامان، نگرانی قلب پدر و جنگ... جنگی که یک دل سیر نگاه کردن به چشمان عزیزانم با خیال راحت  رو برام به بزرگترین خواسته تبدیل کرد‌‌.جنگی که همه آستانه‌های من رو عوض کرد. حالا در هول‌ و ولای این جنگم. اینکه چی میشه واقعاً؟ آیا اصلاً دعاها و آرزوهای من اونقدر مهم هستند که تغییری در سرنوشت محتوم ما ایجاد کنند؟ اینقدر همه چیز قدرتمند و اینقدر خارج از اراده من هست که گاهی ناامید میشم. حتی با اینکه ایمان دارم خدا صدای همین من خیلی خیلی خیلی کوچیک رو هم می‌شنوه. 

همین الان برای کار مرتضی نگرانم، اما مطمئنم این آخر دنیا نیست و خدا بزرگه. مثل اونوقتی که تو کلاس‌های بزرگ ابن‌سینا قبل امتحان، سحر انگشت اشاره رو می‌برد بالا سرش رو تکون میداد و انگشتش رو می‌چرخوند و میخواست بگه خدا بزرگه، میگذره ترکیبیات و منطق و مدار... که گذشت و من حالا چقدر فکر می‌کنم به نگرانی‌های اغراق‌آمیز و خودساخته و اشتباه اون روزها.

حالا برای اینکه این روزها بگذرند و به روزهای بهتری ختم بشن، من می‌خوام بنویسم. از حالم. از فکرم و از روزمره‌ها. از همین ترکیبات پاستای من‌درآوردی امروز که تعریف از خود نباشه خیلی خوشمزه شده بود، یا از اینکه نمی‌دونم باید چی بپرسم و چیکار کنم. از ماشین سبز پایین پنجره خونه. که دوست داشتم ماشین ما بود. از همه همین چیزها دیگه. 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۲۷
ハル