اینکه صدرالدین شجره مرد، برای من یعنی همه بخش شامگاهی همه شنبه شب های دو سال کامل از زندگی... بغضم گرفت و اشکم ریخت.
https://soundcloud.com/jamejam_institude/radio-setare
اینکه صدرالدین شجره مرد، برای من یعنی همه بخش شامگاهی همه شنبه شب های دو سال کامل از زندگی... بغضم گرفت و اشکم ریخت.
https://soundcloud.com/jamejam_institude/radio-setare
«غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ!»
دیدن مستند «توران خانم» اگر برای یادآوری همین یک جمله بود، کافی بود.
شاید اگر دیشب بود، همون بلافاصله بعد دیدن مستند، دلم میخواصست یک متن طولانی بنویسم. اما انگار الان و اینجا، همینقدر بسه.
---------
بهار عزیزم،
میترسم در سالهای سال بعد از این، جدا از فکرهای ایدهآلیستی جوانی، فراموش کنم که بعضی چیزها رو بهت بگم. و بعضی حرفها در تفاوت بین ما خاکستر بشه. برای همین من بیست و پنج ساله که زبان توی بیست ساله رو یادم هست، اینها رو مینویسم. اینکه در مواجهات سخت زندگی «غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ».
اینکه چرا معلم، مادر بودن رو دوست داشتم، همین بود که آموزههای یک معلم/مادر میتونه سالها و نسلها رو پشت سر بگذاره و همونقدر تازه و ناب به دل آدمهای جدید راه پیدا کنه. قبلتر فکر میکردم این قدرت کتابهاست اما نه! قدرت آدمهاست. نویسندهها. و معلمها/مادرها بهترین نویسندههایِ فاعل، دنیاند. جایی از کتاب آنی، در جواب اینکه چرا کمتر مینویسه، میگفت: «در حال حاضر مشغول نوشتن رسالههای زنده هستم...».
د.د،
مادرت.
+ شنبه که وارد دانشگاه شدم، چند نفر از دانشجوهای کلاسم داشتن از دانشگاه خاج میشدن اینقدر گرم و خوب احوالپرسی کردند که ذوق کردم. یک طورهایی معلم بودن رو دوست دارم که هیچ چیز دیگهای برام اونطور جذابیت نداره. وقتی کارشناسی بودیم فکر میکردم اگر TA بشم دست دارم که چطوری باشم. این ترم سعی کردم اون طورها رو رعایت کنم. و به نظرم خوب تمام شد. شکر!
بعد از جلسهی رفع اشکال کلیدم رو تحویل میدم و تمام.
+ فردا مهمون دارم واسه افطاری. خیلی وقتها، عید بوده، تعطیل بوده، جمعه بوده، یا چی بوده، تو وبلاگ نوشتم که کاش مهمون میداشتم. حالا اونجام. اونجا که مهمون دارم و از امشب کارهای فردا رو میکنم با ذوق که فردا برسم که دانشگاه برم.
+ دیشب تا سحر زیر گاز نشسته بودم منتظر که مبادا خوابم ببره و سحری و قابلمه و گاز و همه چی بسوزه (آخه سابقه دارم :|). اینطوری شد که غذا پخته شد و آماده شد و من خاموش کردم و همونجا زیر گاز خوابیدم و سحری نخوردم.
خیلی وقتها خیلی راههایی که میریم تو زندگی برای این نیست که بعد رسیدن به مقصد قراره اتفا خاصی بیفته، برای اینه که مدل ذهنیمون میگه فقط باید برسی که اگر نرسی تنبیه و توبیخت میکنه و تا ابد خودت رو محکوم میکنی که چیزی رو که میتونستی داشته باشی از دست دادی. هر چند که اگر برسی ازش استفاده نمیکنی. نمیدونم غمم از چیه. شاید از این.
+ دیروز رفتم شریف و ر جان رو دیدم. یادمه اردوی ورودیها بود و ما مشهد بودیم. دینا زنگ زد بهم و گفت: "که هاله یه نفر رو پیدا کردم خیلی باهاش دوست شدم، اولین برخورد فکر کردم تویی بعد فهمیدم متولد ۲۶ شهریوره (من ۲۵ شهریورم چونکه)، دیگه مطمئن بودم که توئی." من هم که خیلی دلتنگ و خیلی بچه بودم و خیلی فضای ناآشنای اردو بهم سخت میگذشت، همون لحظه تصمیم گرفتم همیشه از ر بدم بیاد! وقتی که برگشتم تهران دینا اصرار داشت که ما رو با هم آشنا کنه. ولی من دوست نداشتم. اولین بار بیرون رفتیم سه تایی و دینا اشتباه کرده بود، ما فرق داشتیم. اون قوتی که من در خودم نمیدیدم در ر میدیدم و همین غبطهای که به شخصیتش داشتم، باعث شد که خیلی زود راحت شیم باهم. بعد از اون خاطرههای مشترک زیادی رو تجربه کردیم به خاطر دینا. حالا و بعد این هفت سالی که گذشته تو مرکز محاسبات میشینیم و حرفهای زیادی برای گفتن داریم. چیزی که در صحبت هامون واضحه اینه که همه چیز عوض شده. همه چیز تغییر کرده. سرنوشتهای متفاوتی که اصلا فکرش هم نمیکردیم هر کس رو ت یه گوشهی قصه گذاشته. غ در راه رفتن. ر در تلاش برای جا افتادن در تهران. من در گیر و دار تز. دینا اون سر دنیا و ه و س و ... از اون آدمهایی که وقتی مهمونشون بودم یک لحظه آروم و قرار تو اتاقشون نبود، حالا آدمهای متین و موقری ساخته شده که لبخند میزنن به جای قهقههای خنده. مرور خاطرات با ر، اقل حسنی که داشت این بود که یادم آورد چه قدر دلم برای دینا تنگ شده ... دلم تنگ شد اما هر چه قدر نگاه کردم به صفحه تلگرام که یه چیزی بفرستم، نشد. نشد چون انگار فصل حرفهای مشترک ما گذشته. و دلم نمیخواست روندی رو که بهش عادت کردم، بهم بزنم. عادت میکنیم به این روندهای آرومی که از ما آدم های نویی میسازن اما هر بار که بهش فکر میکنیم، هر بار مرور میکنیم چیزی بیشتر از دلتنگی چنبره میزنه کنار ذهن آدم.
همونقدری که چهارسال پیش وقتی کنار اتوبان رو زیر بارون دویدیم سه تایی، از آینده خبر نداشتیم، الان هم از آینده خبر نداریم. بیخبری من رو میترسونه کمی. اما ترس مانع ازین نیست که آرزو کنم. شاید بعضا فقط ناامیدم.
+ خیلی وقته که دلم میخواد باز بنویسم. از این وبلاگ به اون بلاگ. از این دفتر به اون دفتر. از این شبکه به اون شبکه. این بی وطنی ناشی از تنوع طلبی نیست، به این خاطره که دقیقا هیچ کدوم از اینها همون چیزی که باید میبود، نبود. یک جایی میخواستم که هم خواننده داشته باشه هم نداشته باشه. هم شلوغ باشه هم نباشه. هم حرف بزنم هم کسی قضاوت نکنه. هم مزخرف بگم هم ترس این رو نداشته باشم که مزخرفاتم رو کسی جدی میگیره یا حتی شوخی میگیره. یک بلاتکلیفی خاصی تو دنیا هست که من هم به غایت دارمش.
+ یک ساعت و سی پنج دقیقه مونده به زمانی که باید برم پش دکتر م، و توضیح بدم در این دو هفته چه کاری برای تزم کردم، یکهو دلم میخواد که بنویسم. به سرم میزنه که بنویسم. کلمات میان تی ذهنم قطار قطار میگن که بنویس.
+ میدونین من آدم زود اشک در بیایی هستم. وقتی کلمه تو مغزم زیاد میشه سر ریزش میشه اشک. نه از ناراحتی! حساب کن از ذوق، تعجب یا هر چی دیگه. مهم کلمههان. اور دوز کلمهها اشکن واسه من. الان اونجام. پشت در اتاق استاد اور دوز کلمهها اشک بشن خوب نیست. هست؟ پس تند تند باید بنویسمشون.
+ وقتی ژاپنی خوندن رو شروع کردم یک ذوق بینهایتی داشتم، ذوقی که هنوز هم هر وقت کتاب رو دست میگیرم با همه سختی بیش از حد کانجیها برای ذهن من، قلبم رو به تپش میندازه (طوری که مدت هاست هیچ یاد گرفتنی اینقدر مشعوفم نکرده). راستش هیچوقت فکر نکردم که میخوام برم ژاپن. هیچوقت به دیدن شکوفههای گیلاسش از نزدیک فکر نکردم، به سختی زندگی ژاپنی هم فکر نکردم، نه که پیگیر نبوده باشم اما وقتی در نطفه خفه شد خیالش، ناامید و ناراحت هم نشدم. ینی میخوام بگم از یه جایی به بعد که عاشقش شدم، خیالش بود همیشه اما فقط همین، خیالش، انگار همین کافی بود ... به جاش سعی کردم با هر چیزی که در توانم هست بهش نزدیکتر بشم. اگر لازمه خودم ساکورا باشم (از بیرون خوب دیده نمیشه هر چند اما ا اینجا یک راهه فقط). چند تا جمله رو حفظ کنم و همونا رو تکرار کنم. (بعد با کره هم همین اتفاق افتاد. رفته رفته به چین هم علاقهمند شدم.)
+ یه جایی خونده بودم عشق دست کم به تعداد عاشقهای دنیا شکلهای مختلف داره اما فقط این نیست به تعداد معشوقهای دنیا هم عشقهای مختلف داریم.
+یه موقعی فکر میکردم اگر بچه داشته باشم از ده یازده سالگی به بعد هر سال با یک فرهنگ و ملت جدید آشناش میکنم. نه اینکه لزوما سفر بکنیم. که از من ترسو، در سفر جز ترس نمیشد یاد بگیره (برای همینهاست که باید جسور بود برای مادر بودن و گرنه جز تکثیر ترس که آسیبناکترین اتفاقه برای این دنیا، هیچ کار نکردی) تو همون خونه با هم از فرهنگهای مختلف میخونیم. هر سال با جغرافیا، تاریخ، زبان، سینما، غذا، پوشش، مذهب یک کشور جدید آشنا میشیم. فضای خونه رو یه طوری درست میکنیم که بتونه چیزهایی رو که نمیتونه تجربه کنه، با شبیه سازی یاد بگیره. شاید این طور در تنوع دیدهها، ذهن بزرگتری پیدا کنه و دنیا براش یک علامت سئوال یک فضای بسته و یک مرگ بر فلان گفتن بی سر و ته نباشه که هیچ ایدهای از علتش نداره. (این جمله آخر قطعا دلیلی داره). در اسکیل بزرگتر فکر میکردم اگر زمانی جزئی ازاموزش و پرورش این مملکت بودم تصویب میکنم درسی به اسم آشنایی با ملل داشته باشیم. که این درس به همون نحوی باید تدرس بشه که در ایدههای ذهن من هست. همونقدر محکم. همونقدر متنوع. همونقدر ایدهآل. که بچهها صاحب ایده و تفکر بار بیان نه حافظ مزخرفات طوطیوار.
+ یک جایی از روزهای ارشد هستم الان که تزم گیر داره، به دلایل مختلف از کلاس ژاپنی فقط چهار جلسه رو شرکت کردم. مدت زیادیه انقلاب هم نرفتم به هیچ بهانهای. که این آخری به قبلیها ربطی نداشت.
+ اما با همهی اینها همیشه یک گوشهی چشمم به اون شکوفههای گیلاسه که دلم نمیخواد رهاشون کنم. به اون همه فکرهای خوشحال کنندهای که در من زنده کردند. و فکر میکنم یک روز اونطور که باید ژاپنی میخونم. از تزم دفاع میکنم. و ثابت میکنم رسیدن یعنی فقط همین رویا داشتن. یک روز همه آرزوها دیگه آرزو نیستن. واقعی میشن.
پ.ن: نوشته خیلی مرتب نیست. ینی در واقع اصلا نیست. اور دز کلمات نباید چیزی بهتر ازین باشه دیگه. نه؟