سرم درد میکنه. سرم خیلی درد میکنه. سرم داره به اجزای تکشیلدهندهاش تجزیه میشه.
سرم درد میکنه. سرم خیلی درد میکنه. سرم داره به اجزای تکشیلدهندهاش تجزیه میشه.
نوشته صدای انفجار در شمال دونتسک شنیده میشه. جایی که برای اولین باره اسمش رو میشنوم اما براش نگرانم و حالم بده.
کثافتِ این دنیا چرا تَه نداره؟
چی بگم خدایا؟
خودم امید میبندم، خودم ناامید میشم، خودم از ناامیدی ناراحت میشم و تو خودم میرم.
خود کرده را تدبیر نیست.
اون سال دلم میخواست تیزهوشان قبول شم. کلاس پنجم دبستان بودم. همه دغدغه ده سالگیِ کسی که زندگی بیدردسری داشت چه چیزی جز این میتونست باشه؟ داوطلب شدم برم کمک جده. نذر تیزهوشان قبول شدنم :/ دهه فاطمیه جده روضه داشت. من تو آشپزخونه ظرف میشستم و گلاب تعارف میکردم.
اولین مراسمی که شرکت کردم دانشگاه، فاطمیه بود. نشسته بودم تو راهرو روی پله، دلم میخواست برم تو و میدونستم اجازه ندارم شب دیر برگردم خونه. اینجوری نبود که خیلی مذهبی باشم اما ته قلبم احساس امنیت میکردم و به قول زویا پیرزاد هر کس باید ریسمانی داشته باشد برای چنگ زدن و پناهی برای به آن گریختن.
چهار، پنج باری رفتم مزار شهدا. رو همون نیمکت نشستم و دعا خوندم.به شهدای گمنام سر زدم و زیارت عاشورا خوندم. و هر بار سبک شدم و برگشتم. فارغ از هر قصه و سیاستی، اینکه آدم یا آدمهایی از عزیزترین داشتهشون گذشت کردن و جنگیدن، بیقدر و بیحد ارزشمنده. من چندان مذهبی نیستم. پرم از نمازهای قضای صبح. اما هنوز ته دلم نقطه امنم همونجاست. مسجد شریف. حرم امام رضا.اون نیمکت مزار شهدا.
اما دردناکه،دردناک اونچه از فهم ناقص خودمون به مسلمونی نسبت میدیم و روز به روز آدمهای بیشتری راهشون رو از این مسیر کج میکنن. وسعت مزار شهدای بهشت زهرا،قلبم رو درهم فشرده کرده. دلم میخواست هیچکس نبود و ساعتها به حال اونچه که به دست نیومده حتی با این هزینه زیادی که این همه آدم پرداخت کردند، گریه میکردم. تو استوری یکی از بچههایی که دوستش دارم دیدم که گفته شهید گمنام میارید اما از اون ۱۷۶ نفر هیچ اسمس نمیبرید. به خدا قسم که این دو درد و این دو زخم هر دوپا به پای هم تازه است. یکی اون یکی رو نفی و رد نمیکنه. به خدا قسم که چشم آدمیزاد برای پدر و مادر هر دو باید خون گریه کنه. به خدا قسم که این ظلمه ظلمه ظلمه و چقدررر دردی که هر دو متحمل میشن غیرقابل باوره.
کاش دنیا جای بهتری بود. کاش جای صحبت و امید و عشق بود. کاش من توانمندتر بودم. کمی اندازهی گفتن همین حرفها فهم و قلمم قدرت داشت.
خیلی سال گذشته. نمیدونم فاطمیههایی که رفتن چقدر حواسم بوده یا نبوده. امروز اما فاطمیهای بود که مادر شهید، همه فرزندان گمنامش رو در آغوش داشت.
روی مزار شهید فاتحی نوشته بود: ناراحت مشو که اگر مادرت بر مزار تو نیامد من مادر هزاران شهیدم...
قصد توهین به سگها ندارم، من فقط از حیوانات میترسم، ازشون بدم نمیاد که! اما ... مثه سگ استرس دارم.
وقتی کنارمه، نمیتونم مراقبش باشم. یعنی اساسا هیچکس این قدرت رو نداره. اما وقتی میخواد ازم دور بشه آرزو میکنم کاش تا بشم برم تو جیبش جا بشم...
از صبح هر چیزی پیدا کردم خوردم و هنوز دلم ریش ریش میشه انگار هیچی نخوردم. میتونم الان یک شیشه شکلات صبحانه رو بخورم و بعد بشینم گریه کنم زار زار که اینها همه کالری و جوش میشه، چیه این هورمون؟ 🤦🏻♀️
اونقدر کار دارم، وانقدر کند پیش میره، اونقدر خستهام، اونقدر زانوم درد میکنه که دلم میخواد به جای همهاش بگیرم بخوابم برای دو روز.
بچه که بودم یک کتاب از ماجرای زندگی ابنسینا خونده بودم. از ماجراهای کودکیش که بگذریم، یک چیزی از کتاب خیلی خیلی ذهنم رو مشغول کرد و همه این سالها یادم موند. همون خاطره معروفی که ابنسینا وقتی کتاب مابعدالبطبیعه ارسطو رو نفهمیده بعد از چهل بار خوندن، مضطر و خسته نماز خونده و وقتی از مسجد بیرون اومده. اتفاقاُ جزوهی اغراض مابعدالطبیعهی فارابی رو پیدا کرده...
نمیدونم این داستان چقدر حقیقت داره. اما برای من عین حقیقته.
از همون اولی که شرکت کارم رو شروع کردم ظهرها که میرفتم مسجد وقتی برمیگشتم با سرعت دوایکس کارم جلو میرفت انگار. و امروز؟
از دیشب حالم خوب نیست. از استرس اینکه همه پنلها pend کار من هستند تقریبا خل شدم. پرانول خورده بودم اما باز هم دستم درد میکرد. خیلی سرچ کرده بودم. با خیلیها صحبت کرده بودم اما جوابم هیچجا نبود. یعنی مشکل خیلی رایجی نبود اصلا. همین چند دقیقه پیش اذان که دادند بلند شدم و نماز خوندم. و ته ته ذهنم فکر میکردم به اینکه کاش کلید حل مشکلم باشه... و باورت میشه که بود؟ یکهو به ذهنم رسید فایل روت پکیجی رو که روی پروژه نصبه اوررایت کنم. کار خوبی نبود و احتمالا دولوپرهای بعدی بهم فحش هم میدادند برای همچین کاری. اما خب به هر حال با تف مالی درست میشد. و بهتر از pend بودن، بود.
اما روت رو که خوندم ازش ایده گرفتم و به پروژه یه متد اضافه کردم و بدون تف! مشکلم حل شد. همین!! همینقدر ساده.
خلاصه که خدایا متشکرم و میشه دعا کنم که این نقطهی حل شدن و تمام شدن این فیچر باشه؟ واقعا خستهام کرد!