همینقدر که بیرون داره بارون میباره من امیدوار میخوابم.
بله آدم هر مزخرفی به ذهنش میاد نباید منتشر کنه. پسفردا که مرد میان میگن این همون بود که مزخرف زیادی به دنیا اضافه کرد. بعد من یهو میپرم از تو قبر بیرون میگم چه غلطااا به تو چی اصن. والاااا
نمیدونم چی درسته چی غلط. وقتی به این فکر میکنم که از اومدن دوباره شنبه واهمه دارم غرق در اضطراب نفسگیری میشم که معدهام رو تا حلق در مینورده و روتون گلاب، دلم آشوب میشه بدجوررر. اما شاید بر همه اینها صبری جزیل باید تا نتیجهای جمیل حاصل آید...
حالات روحیم با طول موج زیاد و فرکانس کم مدام در نوسانه.
خداجان، تیبلا میسر، خودت از خلقت من در حیرت نیستی؟
+ در درفتهای قدیمی هفتاد،هشتاد هفته پیش پرسیده بودم: حکمتی هست در اینکه زمانی به آرزویی میرسیم که دیگه آرزومون نیست؟
هفتاد هشتاد هفته گذشته و من هر چقدر فکر میکنم این آرزوی مهم چی بوده که وقتی دیگه «آرزو» نبوده به دستش آوردم، یادم نیست. اما اگر امروز این سوال رو باز بنویسم حتما اینه:
حکمتی هست در اینکه برخی آرزوها بعد از دستیابی شکوه اولشون رو از دست میدن؟ اونقدر که دیگه آرزو نیستن یا حتی در ورست کیس منفیهای مخفیشون رو هم رو میکنن؟
این یک سوال بزرگه که از دیشب هر چی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر نمیفهمم. انگار من افقی ایستادم و جواب عمود بر من.
+ یه مصاحبهای بود از آقای عسگر نامی که مارها هر کجا میرفت به دنبالش میرفتن و گازش میگرفتن. و من این روزها فکر میکنم هیچوقت نشد از چیزی بترسم و فرار کنم و اون تو یه نقطهی تاریخی بهم نرسه و نیش و دندون نشون نده و شاید حتی گاز نگیره! شاید به جای همهی تلاشهای بیهوده باید وایمستادم یک جا به انتظار که بیا گاز بگیر و برو. اونوقت شاید تا به حال هیل هم شده بودم و منتظر گاز بعدی بودم نه در ترس فرار.