نمیدونم چی درسته چی غلط. وقتی به این فکر میکنم که از اومدن دوباره شنبه واهمه دارم غرق در اضطراب نفسگیری میشم که معدهام رو تا حلق در مینورده و روتون گلاب، دلم آشوب میشه بدجوررر. اما شاید بر همه اینها صبری جزیل باید تا نتیجهای جمیل حاصل آید...
نمیدونم چی درسته چی غلط. وقتی به این فکر میکنم که از اومدن دوباره شنبه واهمه دارم غرق در اضطراب نفسگیری میشم که معدهام رو تا حلق در مینورده و روتون گلاب، دلم آشوب میشه بدجوررر. اما شاید بر همه اینها صبری جزیل باید تا نتیجهای جمیل حاصل آید...
حالات روحیم با طول موج زیاد و فرکانس کم مدام در نوسانه.
خداجان، تیبلا میسر، خودت از خلقت من در حیرت نیستی؟
+ در درفتهای قدیمی هفتاد،هشتاد هفته پیش پرسیده بودم: حکمتی هست در اینکه زمانی به آرزویی میرسیم که دیگه آرزومون نیست؟
هفتاد هشتاد هفته گذشته و من هر چقدر فکر میکنم این آرزوی مهم چی بوده که وقتی دیگه «آرزو» نبوده به دستش آوردم، یادم نیست. اما اگر امروز این سوال رو باز بنویسم حتما اینه:
حکمتی هست در اینکه برخی آرزوها بعد از دستیابی شکوه اولشون رو از دست میدن؟ اونقدر که دیگه آرزو نیستن یا حتی در ورست کیس منفیهای مخفیشون رو هم رو میکنن؟
این یک سوال بزرگه که از دیشب هر چی بیشتر بهش فکر میکنم بیشتر نمیفهمم. انگار من افقی ایستادم و جواب عمود بر من.
+ یه مصاحبهای بود از آقای عسگر نامی که مارها هر کجا میرفت به دنبالش میرفتن و گازش میگرفتن. و من این روزها فکر میکنم هیچوقت نشد از چیزی بترسم و فرار کنم و اون تو یه نقطهی تاریخی بهم نرسه و نیش و دندون نشون نده و شاید حتی گاز نگیره! شاید به جای همهی تلاشهای بیهوده باید وایمستادم یک جا به انتظار که بیا گاز بگیر و برو. اونوقت شاید تا به حال هیل هم شده بودم و منتظر گاز بعدی بودم نه در ترس فرار.
بگن نتیجه معلوم شده باهاتون تماس میگیریم امروز و تو بشینی همینجور به انتظار. بیست و هفت سالمه و هنوز امتحان میدم و سعی و خطا میکنم.
نمیتونم هی به خودم یادآوری کنم که الکی امید نبند. هر شب خواب میبینم.
از لحاظ اعصاب به صفر حدی میل میکنم.
نگران غزاله هم هستم که تلفن رو نبرده حتماً. و جواب هم نمیده. اگر دم دستم بود یک دعوای حسابی میکردیم با هم.
تواتر قول های عمل نکرده و توقع های بیجا از خدا شدم.
سنگینم.
+ بچه که بودم وقتایی که با مامان پدر دعوام میشد، فکر میکردم یا مینوشتم چه کارهایی رو بعدها به عنوان مادر بچهام نمیکنم. روی تختم دو تا تشک بود. یه تشک بود که مادربزرگ دوخته بود زیرش هم یه خوشخواب بود. یه لیستی از این تصمیمهای نوشته شده رو تو ملحفهی تشک زیری قایم کرده بودم و یادم رفته بود. تا وقتی دم عید مامان همه ملحفهها رو جدا کرد و لیستم پیدا شد که فوری انداختم دور. بعدها هر چقدر فکر کردم یادم نیومد چه چیزهایی توی اون لیست بود که اون لحظه دلم نمیخواست. بعدا که رفتم دانشگاه در برخورد با استادها! نه! در مواجهه با بعضی از تیایها که به خودم نزدیکتر میدیدمشون تصمیم گرفتم، اگر زمانی من تیای شدم متعهدتر باشم، کلاس بیآمادگی نرم، سخت بگیرم اما اگر اختیار درنمره داشتم خووب نمره بدم، همیشه با خوشحالی و حوصله زیاد سوال جواب بدم که هیچکس فکر نکنه کاش سوال نمیپرسیدم و ... این دوران گذشت. تیای هم شدم و هر چند اینبار لییست رو به وضوح به یاد داشتم اما چندان موفق هم نبودم. حالا تو یکی از نقطههای مهم دیگه از زندگی وقتی هی مدام ایمیل رو چک میکنم و گوشی اما هیچکدوم صدایی نمیدن و زنگی نمیخورن، با خودم فکر میکنم روزی اگر در جایگاهی باشم که من بخوام کسی رو استخدام کنم هیچ وقت هیچ درخواستی رو معطل نمیگذارم. هیچ پیامی رو بیپاسخ نمیگذارم. که شاید چون منی منتظر یه جواب باشه. بله یا خیر.
+ نمازهای صبحم اکثرا قضاست. چند روزی هست که محکم تصمیم گرفتم به خوندن نماز صبح. اما باز هم یک درمیون خواب موندم. توفیق میخواد. من ندارم.
+ دیروز با غزاله لحظهای رو مرور کردیم که مامان از مدرسه میومد دنبال من دم مهد بعد با هم میرفتیم دنبال غزاله از مدرسه. مسیر طولانی نبود اما من همیشه گریه میکردم و نق میزدم که خستهام. تصویر مامان با کیف بزرگ مشکی و کیفهای ما به دست و ورقههای امتحانی بچهها زیر بغل؛ درحالیکه قصه میگفت تا سرم گرم بشه و تا خونه برای بغل شدن بهانه نگیرم، به وضوح جلوی چشممه. همیشه میخواستم قصه خاله سوسکه رو بگه. و مامان با آب و تاب قصه خاله سوسکه رو تعریف میکردم. اونجاش که از پیش آقا چوپونه میرفت پیش آقا قصابه اینجوری بود که مامان میگفت: خاله سوسکه رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و ... و خاله سوسکه اندازه قدمهای ما میرفت و میرفت و میرفت و ما این رفت و رفت و رفت و رفت و رفت رو با مامان بلند تکرار میکردیم با خوشحالی و خنده انگار که بازیه تا میرسیدیم به خونه. تصویر قشنگیه. دو تا دختر بچه. مادری که معلمه و برای بچهها تا برسن خونه قصه میگه...
+ آیا ما داریم برای یک به ظاهرا حس خوشبختی حسهای اصیلتر و نابتری رو فدا میکنیم؟ آیا از دل این رنج تهی و بیمقداری که برای خودم ساختم چیزی ارزشمند خلق میشه؟ آیا آدم بهتری با اعتتماد به نفستری خوشحالتری مستقلتری خواهم شد؟ چرا مداد قرمز گذاشته شده روی نقطهی ضعفم و هی این نقطه پرررنگتر میشه انگار. همهچیز که خوب پیش رفته بود اینبار.
+ پاشم آهنگ بذارم و خونه رو مرتب کنم. هیچ چیز اندازه مرتب شدن و شکلات/بستنی نمیتونه حالم رو سر جاش بیاره.
انتظار توی هر سطحی سخته... این روزها دعا میکنم که این تنها شکل انتظار و امتحان من باشه.