Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

Hanami is a long-standing Japanese tradition of welcoming spring. Also known as the “cherry blossom festival,” this annual celebration is about appreciating the temporal beauty of nature. People gather under blooming cherry blossoms for food, drink, songs, companionship and the beauty of sakura
هانا ( 花) در لغت به معنای گل و می (見) به معنای دیدن و تماشا کردن است. لغت هانامی در کل به رسم دیدن شکوفه‌های گیلاس گفته می‌شود.

پ.ن:‌ این وبلاگ را در ادامه‌ی ساکورا می‌نویسم.
پ.ن‌: تصویر از انیمیشن افسانه‌ی پرنسس کاگویا (این کتاب با نام «دختری از ماه» به فارسی ترجمه شده) است.

Saishin no kiji
Chosha 著者
Mainichi rinku 毎日 リンク

۳۲ مطلب با موضوع «思い出 - Memories» ثبت شده است

دیشب خیلی خوابم نمی‌برد. نزدیکای سه، ریز ریز با خودم دعا میکردم، نه دعای واقعی همینجوری صحبت میکردم و چشمام پر اشک میشد و این پهلو به اون پهلو میشدم. حافظ باز کردم. گفته بود:

گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت ...

میدونم که خدا ما رو می‌شنوه ولی یک اینطور لحظه‌ای چنان آروم می‌گیرم که می‌تونم بخوابم. 

 

نوشتم که یادم بمونه یک روز حتی من هم به خدا نزدیک بودم. 

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۰ ، ۲۰:۱۷
ハル

۱. یک چند وقتی هست میخوام بنویسم و نمیشه. از پاییز که شروع شد. از دیدن برگ های روی زمین. البته اگر دست به نوشتن ببرم هیچی جز روزمره در نمیاد. بات آی لاو ایت.

۲. قبلا هیچوقت اینقدر متوجه نبودم اهمیت تمیزی خونه تو چیه؟ دوشنبه که کلاسم تمام شد. ساعت هشت بود. خوشجال دکمه لیو از کلاس رو کوبیدم و پریدم که ظرف‌ها رو بشورم. بعد هم سریع خونه رو جارو زدم. چهارشنبه هم یک خونه تکونی اساسی کردیم با هم. الان خونه یک حالی داره که دلم میخواد تافت بزنم همینجور بمونه. :|

۳. من دوست دارم دعاهای مختلف بخونم. نه از سر عبودیت و اینکه بنده‌ی خوبی باشم. از ناامیدی. دل‌خوش‌کنک اینکه با خدا حرف زدم. «قشنگ» حرف زدم. مثل آدم‌های چهار کلاس سواد‌دارِ ادیب. نه مثل خودِ معمولیِ من. پر از غرغر. پر از نشخوار افکارِ بیهوده... القصه سه چهار شب پیش برای اولین بار دعای یستشیر رو خوندم. شب اول متن عربی رو. شب بعد ترجمه فارسیش رو. یک جایی از درونم هست که مثل اولین غروب جمعه‌ی آخرین پاییزِ قرن! گریه کرد با دعا.

۳ و نیم. از دیشب که پیام فرستادند اولین جمعه صفر حدیث کسا بخونید تا چنین و چنان. یک جایی از برنامه‌ی نامرتب روز رو گذاشتم برای خوندن حدیث کسا. بغض اگر بگذارد.

 ۴. اولین  و آخرین‌ها رو شمردن یک جور، میک عه گریت دیل اوت آو ناثینگ کردنِ بی‌آزاره. همه دارن می‌شمرن آخرین شنبه از آخرین شهریور قرن! آخرین اول مهر قرن! آخرین جمعه از آخرین سال قرن! من نمیدونم دقیقا اینی که میگن چیه اما مگر نه اینکه هیچ روزی نیست که دوبار تکرار بشه؟ مگر شنبه‌های شهریورهای قبلی تکرار شدند؟ مگر ما دو تا اول مهر ۹۸ داشتیم؟ دو تا پاییز و بهار ۹۶؟ نمیدونم. اما لابد مهمه. چون مهمه من هم می‌شمرم.  

۵. دوشنبه‌ها یک کلاس سه ساعته رو باید معلمی کنم. فکر میکردم دوشنبه‌ی گذشته واز عه گریت ساکسس بات ایت ترنز اوت تو بی کاملیتلی دِ آدِر وِی اِروند. انگار بچه‌ها چندان هم راضی نبودند حداقل نه اونقدری که من فکر میکردم. چون دیروز بعد از کلاسِ اون یکی TA شادمانه توی گروه تشکر میکردند و به TA استاد میگفتند و مودبانه صحبت میکردند. و از دیشب من نه تنها اِندِ حسادتم بلکه فکر میکنم شاید نباید اصلا کلاس رو قبول میکردم. من اصلا چی دارم برای یاد دادن؟ یک چنین افکار مسمومی که با غروب جمعه و فکرهای روزمره در دیگ هم میخورند و این معجون جادوییِ افتِ سروتونین باعث میشه که شیرینی شکلات‌ها و بستنی‌هایی که در حالت عادی جایزه و قند مکررند، بی‌اهمیت و بی‌تاثیر به نظر برسن.

۶. چقدر غر میزنم. بی هیچ ذره‌ای شکرگزاری! چقدر متاسفم خدا که این منم. این من، بنده‌ی توام. انگار وقتی یک چیز سر جاش نیست. هیچ چیز سرجاش نیست. در صورتی که همه چیز سر جای خود خودش هست مگر یک یا دو سه چیز محدود. اما ذهنم... امان از ذهنم!

 

پ.ن: انگلیسی را با فارسی قاطی کردن و گند زدن به هر دو، همانطور که ریختن ماست‌ها در قیمه‌ها، در وبلاگ من بلامانع است. بی‌مزه‌ هم همه‌اند جز من.  

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۷:۳۹
ハル

فرزاد بیان-نامی در اینستاگرام پست گذاشته بود که تنبلی وجود نداره علت به تعویق انداختن کارها و دیر بیدار شدن‌ها، استرسه. استرس از شکست. بیراه نگفته بود به نظر. اگر چاشنیِ این بازی، عذاب وجدانِ این دست روی دست گذاشتن رو هم اضافه کنیم؛ دستورِ طبخ همین آشی میشه که در دل من در حال پختنه!

 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۱۸:۴۸
ハル

+ یک زمانی که تازه از دانشجو شدنم میگذشت شاید سال اول یا دوم چارتار یکهو مد شده بود. مثل خیلی از مدهای یکهویی اون موقع. شهرام شکوهی و از این قبیل‌ها. ما هم گوش میدادیم. بارونش رو تو بارون. مرا به خاطرت نگهدارش را به وقت دلتنگی‌های خونه و باز آ که جز تو جهان من حقیقتی نداردش در بی‌هدفی‌ها.   

+ آفتاب بی‌رمق روزهای از نیمه گذشته‌ی آذر از روی دسته‌ی صندلی رد شده و پهن کرده خودش رو روی میز و صفحه‌ی لپ‌تاپ رو تاریک کرده. چشم رو تنگ میکنم که ببینم. چشم تنگ؟ فکر میکنم شبیه چینی‌ها؟

+ یک ور ذهنم میخواد که کاری بکنه تا از سرگردونی خلاص شه یکور دیگه مدام وعده به تعویق و نظم میده. فکر میکنم بعد درست کردن یک کیک. بعد آماده کردن شامی چیزی. بعد این. بعد اون. شام؟ سرچ میکنم امشب چی بپزم و هیچکدوم رو دوست ندارم. 

+ امروز از خواب که بیدار شدم در پیام‌رسان‌های مختلف خبر از دوستای قدیمم بود. دینا، مینا، ناهید. چیزهای خوشایند گفتند هر کدوم به نحوی. خیلی خوشحال شدم.

+ ناهید میگفت هنوز اسیر کره‌ هستی؟ یا همچین چیزی. چرا هر چه قدر فکر میکنم یادم نمیاد که قبلا هم بوده باشم! فکر نمیکردم بروز این علاقه‌ به شرق آسیا اینقدر قدیمی بوده باشه. انگار هست.

+ دینا در خلال حرف دلتنگی‌ها میگفت مهاجرت کار سختی هست و پراز اند کانز زیادی برای فکر کردن داره و بحثش در این مقال نمی‌گنجه. نپرسیدم بیشتر اما از حرف‌هاش فهمیدم دینا رفته که رفته. نوع رفتن فاطمه از قبلش معلوم بود اما دینا رو نمیدونستم. به ندیدن بچه‌ها خیلی وقته که عادت کردم اما به گمونم هنوز هم تو عروسی رضوان جاش برام خیلی خالیه.

+ مینا تازگی‌ها عقد کرده و اینقدر گفتیم تا بالاخره عکس مراسم و هدایای مرسوم قبل و بعد مراسم عقدشون رو برامون فرستاد. مینا تو لباس سفید؟ قلبم لرزید از اینکه چقدر همه چیز در جای درست قرار گرفت و چقدر منِ مصرِّ سال‌های قبل این رو نمیتونستم بفهمم.

+ با دینا قول داده بودیم بچه‌هامون رو با هم بزرگ کنیم. 

+ اخبار میگه بانک مرکزی این توانایی رو داره که هر وقت اراده کنه بازار رو کنترل کنه. این یعنی بقیه وقت‌ها حال نمیکنه که اراده کنه؟ :)) شبیه منه فکر کنم. منم توانایی اراده کردن رو دارم فقط دلم نمیخواد :/ 

+ غزاله از محمدمهدی گفت و اینکه بی‌نظم درس می‌خونه و باید کتاب خوب بخونه از بس که کتاب درسی‌ها بی‌مایه یا کم‌مایه شده‌اند. سرچ کردم دنبال کتاب‌های خوب نهم گشتم. چه قدر اسم جدید. کارپوچینو، کاهه، ‌ای‌کیوسان و ... زمان متوقف نشده انگار. چرا فکر میکردم شده؟

+ چونکه رادیوی پیام «مرا به خاطرت نگهدارش» را پخش میکرد.

«دردا که دوری دردا! ای آرزوی فردا ...»

 

پ.ن: پیام بازرگانی رادیو داره ادعا میکنه که اگر بیسکویت جوین بخورم سر حال میشم اما من مطمئنم بستنی تریپل چاکلت کاله بیشتر میتونه در این مهم تاثیرگذار باشه. واقعا کی با بیسکویت سرحال میشه؟ آخه یه چی بگید بگنجه. :/

پ.ن: این همیشه «:/» ایموجی سکته ناقصه.  #هار

۲ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۸ ، ۱۴:۳۹
ハル

امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه. 

سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۱۷
ハル

نصف شیشه کره‌ بادوم زمینی با شکلات درمان افسردگی من بود. گفتم که اگر افسرده بودین امتحان کنین رو من خیلی خووب جواب داد. 

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۰۳
ハル
وقت هایی که کسل و بیحوصله بودیم و زمین و زمان برامون فشار محسوب میشد، میگفتیم ایتس آل ابوت د هورمونز و لعن و نفرینشون میکردیم هورمون‌هایی که انگار هیچوقت با ما سر سازگاری نداشت. نمیدونم فاطمه هنوز هم اینکار رو میکنه یا نه، نمیدونم اصلا چه وقت‌هایی و چه چیزهایی ناراحتش میکنه اما برای من هنوز هم همونجوره. هنوز هم میشینم پشت لپ‌تاپ دو خط می‌نویسم وبلاگ و در ته ذهن بیچاره‌ام به هورمون‌هایی که نمی‌شناسمشون فحش میدم. همیشه تقصیر هورمون‌هاست نه من!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۴
ハル

+ دو هفته‌ی اخیر روی دور تند عجیبی بود. اونقدر تند که فرصت نوشتن یا فکر کردن نبود. شب‌ها از حال میرفتم یا اونقدر کم می‌خوابیدم که تمام روز بی حال بودم. امروز صبح بعد از مدت‌ها به نظرم بیشتر از حد لازم خوابیدم. صبح که چشمم رو باز کردم فاطمه در جواب تبریک تولد سحر گفته بود که دلش برای جمع های چهار نفره‌مون تنگ شده هر چند که مطمئنه هیچوقت دوباره اتفاق نخواهد افتاد و من در حالی که این پهلو به اون پهلو میشدم به تمام چیزهایی فکر میکردم که به همین قاطعیت فاطمه، دیگه هیچوقت اتفاق نمیفتن بدون اینکه دفعه‌ی آخرش رو شمرده باشیم و قلبم سنگین شد. سحر در جواب فاطمه از ویزای رو به ابطالش گفته بود و هدی از پروژه‌اش و من به پایان نامه فکرک ردم و ظرف‌های چینی سفید گل ظریفی که منتظر من بودند تا توی کابینت‌ها جا بدم. 

صبحانه رو خوردم و راه افتادم سمت دانشگاه برای پس دادن کابل  چندتا کار بعد دفاع. توی راه فکر میکردم شاید یک روز با دونستن کلیاتی از زندگی سحر، هدی و فاطمه، قصه‌ای بنویسم که زندگی موازی ما چهار نفر باشه در مسیرهای بسیار متفاوتی که طی کردیم. در حالی که من خیابون شهرآرا رو به سمت دانشگاه قدم میزدم و از نبود پالتوم تو هوای سرد به خودم می‌لرزیدم، احتمالا دی توی خونه، فاطمه خواب و سحر ظهر یک روز نسبتا گرم رو می‌گذروند. با فکرها، سختی ها و شادی‌های خیلی متفاوت... گوشی رو دراوردم با اینترنتی که نداشتم توی گره پیام گذاشتم که میدونی فاطمه همیشه میدونستم اونبار سر کارگر آخرین باری هست که می‌بینمت اما چیزهایی هست که باید بدونی اما به زبون نیاری...

این پست نمیخوام از فاطمه یا برای تولد فاطمه یا برای خاطرات بگم. دلم میخواد فقط حرف بزنم. همینجوری. 

+ دیشب بین خرید چینی‌ها آقای ز زنگ زد که تبریک دفاع و این قصه‌ها. ولی کیه که ندونه میخواست چندین و چند بار نمره‌اش رو یادآوری کنه و بگه که فلان استاد فلان دانشگاه گفته رزومه‌ی جذابی داری. حقیقتا نمیدونم چرا اما حس میکردم دلم غمگینه اما هیچ مقاومتی نمیکردم در برابر نشنیدن حرف‌ها. اینکه من برای دکتری چه برنامه‌ای دارم و اینکه مدرس چه جور دانشگاهیه حتی در قیاس با مشابه‌های خارجی که شما می‌خواید لابد،  نظر شخصی منه که با رغبت و با توجه به شرایطم و روحیاتم و فکرها و توانایی‌هام پذیرفتم و برای به دست آوردن همین از نظر بقیه حداقل هم، حاضرم باز تلاش کنم. اینکه در قیاس با شرایط خودشون من رو بازنده می‌دید ناراحتم می‌کرد. از شنیدن موفقیت بقیه همیشه خوشحال میشم یا سعی میکنم که آدم خوب و واقع‌گرایی باشم و حتی غبطه موقعیت‌های ایده‌آل رو هم نخورم اما دیروز فخری در کلام حس کردم که هر چند تکراری بود اما باز هم ناراحتم کرد. امروز اما دیگه ناراحتش نبودم که فکر کردم به راه‌های متفاوت زندگی آدم‌ها و سرنوشت‌ها و موقعیت‌ها و اتفاقات و امید‌ها. مثل آخرین درنای سیبری*.

+ دفاع و روز دفاع به خوبی گذشت. خوب‌ترینی که ممکن بود. نمیتونم درست یادم بیارم. شاید از حجم زیاد استرس و فشار و خستگی. اما حرف‌های زیادی با دکتر م داشتم که نگفتم. روزی اگر معلم بودم به یاد میارم این روزها رو و حرف هایی که به دکتر م نگفتم.

+ از در خونه که وارد شدم، آفتاب پهن شده بود روی فرش سبز. خونه گرم بود و واقعی. یکهو اون خونه مال ما شد. لبخند میزد. حس کردم منتظره، منتظر ماست که بغلمون کنه. منتظره تا بشه پر از اتفاقات خوب. منتظره تا مرتبش کنم، حواسم به همه‌ی گوشه و کنارهاش باشه، ازش مراقبت کنم و به گل‌هایی که نداره آب بدم. منتظره تا بشه اینگلساید من. 

+ صدرا محقق توییت زده بود از اینکه تنها درنای باقی مونده‌ی سیبری ۴۰۰۰ کیلومتر رو هر سال پرواز میکنه و میاد فریدونکنار. امسال هم منتظرش بودن. تنها درنای باقی‌مونده، همون حسی رو بهم میده که جمله‌ی صبح فاطمه. شاید ربطی نداشته باشه اما همون حسه بازم.   

+ عنوان طبق معمول ربط مستقیم نداره. :/


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۳
ハル
پیش نوشت :‌آقا همین اول بگم که This post may contain sensitive content. دیگه خود دانی نگین نگفتی!


غرق فکر بودم. در این دم‌دم‌های آخر. یکهو نگاه کردم از صورتم خون چیکده بود روی چرکنویس زیر دست. سرفه کردم. فکر کردم مریضی چیزی شده‌ام لابد. ده ثانیه از بیمارستان تا قبرستانم را دیدم. فکر کردم به پایان‌نامه‌ای که هرگز دفاع نمیشد، به اینکه دکتر م پس از مرگم از سخت‌گرفتن‌هایش نادم خواهد بود لکن چه سود؟  به پفک‌هایی که در نبود من در این دنیا خورده خواهد شد و از اینکه من نخواهم خوردشان تا جوش‌های صوتم را تقویت کنم افسرده خواهند بود و قورمه‌سبزی های با سالاد شیرازی یا بی‌سالاد شیرازی اصلا کلا خود قورمه‌سبزی به ما هو قورمه‌سبزی... آیا اصلاً با این خون هنوز فرصتی برای من باقی بود؟ نه نه به راستی که نبود و قطره‌ی اشک بر دستم چکید. دیگر آخرم بود و خون به راستی که برای من یعنی آخرِ همه‌ی تمام‌ها.... در این فکرها سرم را بالا آوردم به قصد فرو دادن نفس و شکر خدا را دوبار گفتن که نمیدانستم چند نفسِ دیگرِ ممد حیات (علی حیات نه ها! ممدشون :|‌ هارهار)، خواهم داشت ناگهان خون فواره زد بر صفحه‌ لپ‌تاپ. بر دستم. ژاکتی که از سرما در خانه پوشیده بودم و همه‌جا، همه‌جا. خون بر دشت پاشید. لاله رویید. داغ بر سینه داشت. بر آسمان پاشید غروب شد. ...  آن موقع فهمیدم مریض نه! بلکه دیگر کشته شدم. باید برمیگشتم که آن دست از غیب که تیر را رها کرد می‌دیدم شلیکی دوباره آسمان غروب کرده را شکافت و گرمای خونی که می‌چکید را بر گردنم حس کردم. در حالی که هیچ‌چیز نمی‌دیدم با یک دست تکیه به نرده به سختی از پله‌های پرپیچ و خم  پایین می‌آمدم و با دست دیگر محل فوران خون را گرفته‌ بودم و از شدت درد سخت نفس میکشیدم و گاهی سرفه می‌کردم. در حالی که سرم را تکان میدادم میگفتم نه صاحبجی من بی‌گناهم. صاحبجی شما اشتباه می‌کنین. این حق من نبود...(آمیتاب باچان وجودش غلیان می‌کرد.)

...

و بله این سی ثانیه از زندگی یک آدم با جوش‌های صورتش بود. بی‌مزه هم نیستم :| 
نتیجه‌ی اخلاقی:‌ بازی نکنید با اون لعنتیا (جوش‌های صورت). 

پ.ن: تا حالا کسی پستی از جوش‌های صورتش گذاشته؟ من گذاشتم :| کانتریبیوشن داره این پست. (الان فهمیدین دارم فکر میکنم برای بخش کانتریبیوشن پایان نامه‌ی لعنتی هنوز تمام نشده چی تفت بدم؟)  
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۸
ハル
This is written by 22-year old me :D :/ such nonsense: 


Don't judge me but with the picture depicted below I can barely say I'm  not in love with me :D , even though it be a nonsense or wt :D
check yours out ,it's kinda' fun. (astrologyace.com) in 24 hours it will email U a full essay(6-8 pages) of who U R,and who U'll be, plus it gives U some advice on how u'd better to react and so on.

U know wt, there's always a chance (maybe a "slight"one) U be far far away from wt U think U are or wt U think U want. Seriously who am I?the person said by the date and time of birth or the one who I see in the mirror? the "extroverted,adventurous" or the "boring,clumsy,timid" one?the second picture is not such a lovable/lovely thing. anyway: 

Extroverted, energetic, resourceful and adventurous, you are impatient and hungry for the taste of life! You'll approach many forks along your path, and you'll welcome each change as a new opportunity. Change is the name of the game for you, as is championing freedom. You are a born progressive -- forward-thinking, liberal and super resourceful. You are also active, daring, non-conventional, unpredictable, and attracted by physical senses and indulgences. Pragmatic and opportunistic, you can be very persuasive. You will succeed in any career that calls for energizing power rather than routine. 
_____________________________________________________________________________
The great news is that U can always hear whatever U want in so called astrological predictions but the sad(maybe it's not that "bad") part is that our destiny is always affected by so many other factors(including "us","our decisions,reactions and so on.) not just some stupid planets (by the word "stupid" I mean to emphasize that in this view the uncontrollability is so insane) ,BUT since this world is so beyond my comprehension maybe there's a RELATION between every single thing .So seriously Am I experiencing a "Transit Period" or wt?

As you know, a time of immense importance - your Transit Period - could soon be entering into your life.
It is a time, if navigated properly, of great opportunity and is a time when you will have the ability to FINALLY ATTRACT ABUNDANCE where you feel you are struggling most.


Finally, though the pictured person ,with both the positive and negative traits,is exactly who I want to be; I know one thing "who I am" and "wt's gonna happen" will always remain a question mark/open question or wt (since I'm alive and completely, freakingly :D unpredictable :) ). and Whatever happens afterward, whatever comes along and affects my life, there will be NO STEP back at least NOT for SUPER ME/ the one who is always a KING(QUEEN) in her own territory .
This article may/may not say the total truth but it's all positive, it's me and as U see for "this me" there are some astrological hopes. besides,at least  PARTIALLY this is how the following days are going to turn out, I'm in my TRANSITION PERIOD and the decisions are all up to me!HERE WE GO baby,here we go.
The 40 days are about to FINISH, regardless of what is on the way(that I know can be so out of my patience) I "have to" be a better version of me (for the sake of GOD, for the sake of me, and for the sake of HAPPY-ENDING), one who let things be forgotten, one who cares for everybody but DO NOT  kill herself for those outside the territory, and one who knows :
همیشه اونجوری نمیشه که فکر می‌کنیم.

The 37th-day

p.s: The Italic words are those of the prediction and others are mine.(which is of course clear for the U genius ones) :D 
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۱۵:۵۴
ハル