داره گریهام میگیره از خواب نرفتن ... و استرس دارم.
بگن نتیجه معلوم شده باهاتون تماس میگیریم امروز و تو بشینی همینجور به انتظار. بیست و هفت سالمه و هنوز امتحان میدم و سعی و خطا میکنم.
نمیتونم هی به خودم یادآوری کنم که الکی امید نبند. هر شب خواب میبینم.
از لحاظ اعصاب به صفر حدی میل میکنم.
نگران غزاله هم هستم که تلفن رو نبرده حتماً. و جواب هم نمیده. اگر دم دستم بود یک دعوای حسابی میکردیم با هم.
تواتر قول های عمل نکرده و توقع های بیجا از خدا شدم.
سنگینم.
+ بچه که بودم وقتایی که با مامان پدر دعوام میشد، فکر میکردم یا مینوشتم چه کارهایی رو بعدها به عنوان مادر بچهام نمیکنم. روی تختم دو تا تشک بود. یه تشک بود که مادربزرگ دوخته بود زیرش هم یه خوشخواب بود. یه لیستی از این تصمیمهای نوشته شده رو تو ملحفهی تشک زیری قایم کرده بودم و یادم رفته بود. تا وقتی دم عید مامان همه ملحفهها رو جدا کرد و لیستم پیدا شد که فوری انداختم دور. بعدها هر چقدر فکر کردم یادم نیومد چه چیزهایی توی اون لیست بود که اون لحظه دلم نمیخواست. بعدا که رفتم دانشگاه در برخورد با استادها! نه! در مواجهه با بعضی از تیایها که به خودم نزدیکتر میدیدمشون تصمیم گرفتم، اگر زمانی من تیای شدم متعهدتر باشم، کلاس بیآمادگی نرم، سخت بگیرم اما اگر اختیار درنمره داشتم خووب نمره بدم، همیشه با خوشحالی و حوصله زیاد سوال جواب بدم که هیچکس فکر نکنه کاش سوال نمیپرسیدم و ... این دوران گذشت. تیای هم شدم و هر چند اینبار لییست رو به وضوح به یاد داشتم اما چندان موفق هم نبودم. حالا تو یکی از نقطههای مهم دیگه از زندگی وقتی هی مدام ایمیل رو چک میکنم و گوشی اما هیچکدوم صدایی نمیدن و زنگی نمیخورن، با خودم فکر میکنم روزی اگر در جایگاهی باشم که من بخوام کسی رو استخدام کنم هیچ وقت هیچ درخواستی رو معطل نمیگذارم. هیچ پیامی رو بیپاسخ نمیگذارم. که شاید چون منی منتظر یه جواب باشه. بله یا خیر.
+ نمازهای صبحم اکثرا قضاست. چند روزی هست که محکم تصمیم گرفتم به خوندن نماز صبح. اما باز هم یک درمیون خواب موندم. توفیق میخواد. من ندارم.
+ دیروز با غزاله لحظهای رو مرور کردیم که مامان از مدرسه میومد دنبال من دم مهد بعد با هم میرفتیم دنبال غزاله از مدرسه. مسیر طولانی نبود اما من همیشه گریه میکردم و نق میزدم که خستهام. تصویر مامان با کیف بزرگ مشکی و کیفهای ما به دست و ورقههای امتحانی بچهها زیر بغل؛ درحالیکه قصه میگفت تا سرم گرم بشه و تا خونه برای بغل شدن بهانه نگیرم، به وضوح جلوی چشممه. همیشه میخواستم قصه خاله سوسکه رو بگه. و مامان با آب و تاب قصه خاله سوسکه رو تعریف میکردم. اونجاش که از پیش آقا چوپونه میرفت پیش آقا قصابه اینجوری بود که مامان میگفت: خاله سوسکه رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و رفت و ... و خاله سوسکه اندازه قدمهای ما میرفت و میرفت و میرفت و ما این رفت و رفت و رفت و رفت و رفت رو با مامان بلند تکرار میکردیم با خوشحالی و خنده انگار که بازیه تا میرسیدیم به خونه. تصویر قشنگیه. دو تا دختر بچه. مادری که معلمه و برای بچهها تا برسن خونه قصه میگه...
+ آیا ما داریم برای یک به ظاهرا حس خوشبختی حسهای اصیلتر و نابتری رو فدا میکنیم؟ آیا از دل این رنج تهی و بیمقداری که برای خودم ساختم چیزی ارزشمند خلق میشه؟ آیا آدم بهتری با اعتتماد به نفستری خوشحالتری مستقلتری خواهم شد؟ چرا مداد قرمز گذاشته شده روی نقطهی ضعفم و هی این نقطه پرررنگتر میشه انگار. همهچیز که خوب پیش رفته بود اینبار.
+ پاشم آهنگ بذارم و خونه رو مرتب کنم. هیچ چیز اندازه مرتب شدن و شکلات/بستنی نمیتونه حالم رو سر جاش بیاره.
انتظار توی هر سطحی سخته... این روزها دعا میکنم که این تنها شکل انتظار و امتحان من باشه.
با بالا رفتن استرس کارهای انجام نداده تمایل من به خوردن انواع شیرینی اکسپوننشیالی داره بالا میره. طوری که برای نخوردن هر دونه خرمای ظرف کنار دستم دارم توی ذهن مدام پشت دستم میزنم. از کیکهای یخچال و بستنیهای فریزر که نگم ...
تپش قلب دارم و سرم پر از صداست، پشتم درد میکنه و خوابم نمیبره فردا هم به شرط حیات کوهی از انرژی لازم دارم که باید الان جمع کنم اما با صداها و این تپش و درد نمیدونم چه کنم.
راستی که آدمیزاد موجود جالبیست...
شبایی که خوابم نمیبره، اگه حالم خوب باشه، چششم رو که ببندم یه چیز فنرمانندی تو ذهنم قر میده!
اما اگر حالم سر جاش نباشه که ... هیچی خلاصه!
هر بار برمیگردم و به حرفهای دیشب تو ماشین فکر میکنم، این به ذهنم میاد که کاش وطن جایی برای موندن بود.
...
و کاش من به تمام گزارههایی که گفتم با دیدن مردی که کنار دیوار ساعت ۱۱ و نیم شب چهازانو نشسته بود به سیاهی شب خیره، شک نمیکردم.
اول که چند جا خوندم انسولین نیست، از کنارش رد شدم. سر که روی بالشت گذاشتم برای خواب، از ذهنم گذشت اگر همین الان الان یکی از عزیزانم انسولین لازم داشت چه حالی داشتم؟ لابد خوابم نمیبرد. لابد پر از گریه بودم...
با این تصور خوابم پرید. گریه ام گرفت و خدای من چطور اینقدر نزدیک اما دوری؟
راستی چی میشد اگر همین امشب از گوشهی خوابی، کنار رویایی رد میشدی و توی گوشمون زمزمه میکردی که خیالمان جمع! تو حواست هست و ما برویم امشب را تخت بخوابیم که فردا روز خیلی خوبیست ...و فرداها و روزهای ...بعد و بعدترش که دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ...
قرصم رو که دیر بخورم دیر هم خوابم میگیره. یک ور مومن و دست به خیر ذهنم میگه پاشو حالا که قرصه کار نکرده یه نماز شبی بزن و یه صفایی به دل چرک گرفته ات بده، اونور تنبل ذهنم میگه بشین بابا حرفتو بزن، حرفتو بنویس. این کارا به تو نیومده!
سرم، نه! کله ام دقیقا داغ کرده. زیاد چیز بیخود هست توش از شنبه گرفته تا دلتنگی و انواع مدل نگرانی های مختلف. ساز و کارش هم اینطوریه که شما کافیه بگین چجور نگرانی-ای میخواین من همه شون رو چینده چینده تو قفسه های منظم نگه میدارم و در وقت مقتضی به هر قفسه مراجعه میکنم. مثلا شما میگین من دارم وارد مرحله جدیدی از زندگی تحصیلی و شغلیم میشم من می برمتون به انبار نگرانیهای شغلی آینده، ذیل قفسه نگرانیهای بیشتر مساوی بیست و چهار سالگی، طبقه اول یه سری نگرانی خرت و پرت و آبکی هست از جنس زر مفت، مثلا محل زندگی از محل کاری فاصله داشته باشد طبقه دوم ریشهدارتر هست مثلا در شغل تبحر کافی نداشته باشی، یا با آدم های اطراف نتونی درست ارتباط برقرار کنی اما امان از طبقه سوم که پره از این چیزها که اگر هیچ جایی تو رو نخواد، اگر بهددرد جای به در بخوری نخوری و درد بیاد بخورتت آخر! اگر از سر ناچاری مجبور به انجام کاری بشی که دوست نداری و... خلاصه که با اینکه نظم آخرین چیزیه که من رو باهاش میشناسند در نگهداری از انواع نگرانی های چنان اهتمام تامٓی دارم که همه چیز را منظم نگه داشته ام مبادا دسترسی به یک نگرانی برای لحظه ای به تاخیر بیفتد و خدای ناکرده کمیت خرمان، به جای یورتمه خرامان به مقصد برسد!
گاد آیا باید الان برای بی ادبانه نوشتن یک متن بی ارزش نصف شبی برای یک وبلاگ فکسنی که هیچکس به تصادف هم از چند متری یو آر الش رد نمیشود عذر بخواهم؟ من عذر میخواهم!
پ.ن: دبیرستان که بودم پیله کردم که عبارت پوزش میطلبم خیلی شاعرانه است بعد دوره افتاده بودم هر اتفاقی که می افتاد از این و آن و در و دیوار پوزش میطلبیدم. شما تصور کنین که یک دختر نوجوان لاغر مردنی قد کوتاهی در خیابان به شما برخورد میکرد بعد میگفت: پوزش میطلبم! و ادامه راهش را میگرفت و میرفت. من اگر جای شما میبودم میدویدم دنبال اون دختر شونه هاش رو میگرفتم و تکون میدادم تا مغزش اون خزعبلات رو تف کنه مبادا یک نصفه شب ده یازده سال بعدی یادش بیاد و از شدت خنده و خجالت سرش رو روی بالشت فشار بده و هی بگه چرا آخه؟ چرا!!!؟؟جدا پوزش میطلبم؟؟
بعضی از شب ها بی هیچ دلیل مشخصی، هیجانی زیاد در دلم تاب میخورهاونقدر که بیخواب میشم. بوی نَم از پنجره نیمه باز اتاق میخزه تو و مشامم رو پر میکنه. شاید نَمَکی بارون زده.
شکراً للّه ...
+ از وقتی به خاطر کرونا کمتر بیرون میریم، دور دور شبانه تو ماشین یا بعضی وقتا پیاده عادتِ عصرهای بیحوصله شده. تو این دور زدنها همیشه هر بار صحنههایی هست که آزارم میده. مثل امروز. تقاطع شهرآرا. کنار یه خونهای سه تا روزنامه پهن بودو روش نشسته بودن. یک بچه تو بغلش. یک پسر هشت نه ساله هم کنارش. جلوشون دستمال کاغذی بود و این چیزها. چشمم سوخت. خیلی سوخت.
+ استاد عزیز ادبیات دانشگاه که تنها نقطهی اتصال من ترم یکی به علایق واقعی خودم بود. استوری گذاشته. چیزی که نمیفهمم اما غمگینم میکنه. که کاش اونطور که خونده میشه معنی نده. که کاش واقعیت هر چیزی باشه جز بدترین تصورات من. چشم میسوزه باز.
+ دعای امشب اینکه خدای آدمهای خوب لطفا هوای همهی آدمهای خوب رو داشته باش و حتی هوای همه رو.
+ اینکه اینجا غر دارم یک بحثه. اینکه ایا همیشه در حال غر زدنم یک بحث دیگه. شاید فقط وقتی غصهای دارم، نوشتنم میگیره.
۱. یک چند وقتی هست میخوام بنویسم و نمیشه. از پاییز که شروع شد. از دیدن برگ های روی زمین. البته اگر دست به نوشتن ببرم هیچی جز روزمره در نمیاد. بات آی لاو ایت.
۲. قبلا هیچوقت اینقدر متوجه نبودم اهمیت تمیزی خونه تو چیه؟ دوشنبه که کلاسم تمام شد. ساعت هشت بود. خوشجال دکمه لیو از کلاس رو کوبیدم و پریدم که ظرفها رو بشورم. بعد هم سریع خونه رو جارو زدم. چهارشنبه هم یک خونه تکونی اساسی کردیم با هم. الان خونه یک حالی داره که دلم میخواد تافت بزنم همینجور بمونه. :|
۳. من دوست دارم دعاهای مختلف بخونم. نه از سر عبودیت و اینکه بندهی خوبی باشم. از ناامیدی. دلخوشکنک اینکه با خدا حرف زدم. «قشنگ» حرف زدم. مثل آدمهای چهار کلاس سواددارِ ادیب. نه مثل خودِ معمولیِ من. پر از غرغر. پر از نشخوار افکارِ بیهوده... القصه سه چهار شب پیش برای اولین بار دعای یستشیر رو خوندم. شب اول متن عربی رو. شب بعد ترجمه فارسیش رو. یک جایی از درونم هست که مثل اولین غروب جمعهی آخرین پاییزِ قرن! گریه کرد با دعا.
۳ و نیم. از دیشب که پیام فرستادند اولین جمعه صفر حدیث کسا بخونید تا چنین و چنان. یک جایی از برنامهی نامرتب روز رو گذاشتم برای خوندن حدیث کسا. بغض اگر بگذارد.
۴. اولین و آخرینها رو شمردن یک جور، میک عه گریت دیل اوت آو ناثینگ کردنِ بیآزاره. همه دارن میشمرن آخرین شنبه از آخرین شهریور قرن! آخرین اول مهر قرن! آخرین جمعه از آخرین سال قرن! من نمیدونم دقیقا اینی که میگن چیه اما مگر نه اینکه هیچ روزی نیست که دوبار تکرار بشه؟ مگر شنبههای شهریورهای قبلی تکرار شدند؟ مگر ما دو تا اول مهر ۹۸ داشتیم؟ دو تا پاییز و بهار ۹۶؟ نمیدونم. اما لابد مهمه. چون مهمه من هم میشمرم.
۵. دوشنبهها یک کلاس سه ساعته رو باید معلمی کنم. فکر میکردم دوشنبهی گذشته واز عه گریت ساکسس بات ایت ترنز اوت تو بی کاملیتلی دِ آدِر وِی اِروند. انگار بچهها چندان هم راضی نبودند حداقل نه اونقدری که من فکر میکردم. چون دیروز بعد از کلاسِ اون یکی TA شادمانه توی گروه تشکر میکردند و به TA استاد میگفتند و مودبانه صحبت میکردند. و از دیشب من نه تنها اِندِ حسادتم بلکه فکر میکنم شاید نباید اصلا کلاس رو قبول میکردم. من اصلا چی دارم برای یاد دادن؟ یک چنین افکار مسمومی که با غروب جمعه و فکرهای روزمره در دیگ هم میخورند و این معجون جادوییِ افتِ سروتونین باعث میشه که شیرینی شکلاتها و بستنیهایی که در حالت عادی جایزه و قند مکررند، بیاهمیت و بیتاثیر به نظر برسن.
۶. چقدر غر میزنم. بی هیچ ذرهای شکرگزاری! چقدر متاسفم خدا که این منم. این من، بندهی توام. انگار وقتی یک چیز سر جاش نیست. هیچ چیز سرجاش نیست. در صورتی که همه چیز سر جای خود خودش هست مگر یک یا دو سه چیز محدود. اما ذهنم... امان از ذهنم!
پ.ن: انگلیسی را با فارسی قاطی کردن و گند زدن به هر دو، همانطور که ریختن ماستها در قیمهها، در وبلاگ من بلامانع است. بیمزه هم همهاند جز من.
امشب یک ساعت جایزه داشت. تو این یک ساعت جایزه. یک ژاکت برای خودم خریدم. بستنی خوردم، کمی فیلم دیدم و کمی یادداشت برداشتم برای کلاس فردا. آدم از یک ساعت جایزه چقدر استفاده کنه خوبه؟
پ.ن: دعا
تصادف کردیم. یک لحظه کوتاه شبیه یک جیغ کوتاه. ترق. موتور افتاد رو زمین. موتور از راست سبقت گرفت و ما داشتیم میپیچیدیم تو پارکینگ که خوردیم بهش. مقصر اون بود. آسیب هم اما اون دیده بود. ذهنم بهم ریخت. دودیدم بالا آب پرتقال درست کنم. مرتضی با کمک های اولیه ماشین زخمش رو ضدعفونی کرد و بست. گفت درمانگاه؟ گفت نه. شماره رد و بدل شد و بنا شد بعد آمار گرفتن از میزان خسارت زنگ بزنه تا پرداخت کنیم.
خونه خیلی ساکته. هر دو غمگینیم. ته دلم خیلی خوشحالم که کسی آسیب ندید. سر اون آقا ضربه نخورد و خراشیدگی های ساده روی پا بود. اما یک ور دیگه از ذهنم مدام داره منفی میبافه پشت منفی. در مورد بنده ی خدایی که باهاش تصادف کردیم، بدترین فکرها و گمان ها میاد توی ذهنم که هیچ کنترلی روش ندارم و تنها راه خلاصی از هر پیامد منفی تنها میتونه لطف خدا باشه و گرنه که همون قدر که نامحتمله میتونه محتمل باشه. قلبم تند میزنه و دعا میکنم ای کاش زودتر فردا شه، زودتر تماسی رد و بدل شده و تکلیف معلوم.
برای من شبیه تنبیه به نظر میاد. تنبیه کارهای بد دیروز. یا شبیه امتحان.
بنایی بود توی خونه. داربست بسته بودند. و معمار رو نمای خانه کار میکرد. توی خونه تنها بودم. صدای ترق. فریاد و همسایه ها همزمان من رو به خودم آورد. دویدم توی حیاط. پیچ باز شده بود و بنا از داربست افتاده بود. (بعدها گفتند بنا خودش اون روز پیچ داربست رو باز کرده بوده و مجدد بسته بوده.) میخکوب بودم. دو سه نفر از همسایه ها حرف میزدند. بابات کو؟ مامانت کو؟ زنگ بزنین به اورژانس. اورژانس آمد. با گریه پدر را گرفتم تا بالاخره جواب دادند. اون روز و روزهای بعدش وحشت خوب نشدن و درد پدر و مامان چند سال واقعا پیرمون کرد. همه اعضای خانواده رو. سکوت و سرما از دیوارها میریخت توی خونه. مثل ربات بسته بودیم خودمون رو به نماز و استغاثه و دعا با قلبی مملو از درد. تا بنا مرخص شد. تا پدر بارها و بارها به خانه شان رفت و آمد. آدم های خوبی بودند.
با اینکه خونه سبز عزیز کوچیک ما، امشب خیلی سرد و ساکته. با اینکه من از ته قلبم میدونم که این مجازات منه برای زیاده روی در خواستن دنیا. با ازاینکه هنوز یک ور ذهنم اون آقا رو مقصر میدونه، از ته قلب متشکرم خدایا که جسمی آسیب ندید.