از استرس شرکت تهوع و دلدرد دارم. نمیدونم یهو چرا این شکلی شد حسم تا همین هفته پیش عاشق کارم بودم.
از استرس شرکت تهوع و دلدرد دارم. نمیدونم یهو چرا این شکلی شد حسم تا همین هفته پیش عاشق کارم بودم.
فاصله شادی و ناراحتی واقعا چند دقیقه است. صبح که اونقدر خوشحال بودم از پیام دلگرمکننده یاسمین فکرش رو هم نمیکردم ظهر اینقدر غم داشته باشم از برای غزاله.
چه خوب بود اون موقع که من مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم، از جزئیترین اتفاقات روزمره و امیدوار بودم که اون آیپی ناشناس شریف، تویی. دلم برای اون حسها تنگ شده...
نگرانم و این وقت از شب آنکه با تو صادقانه دردودل کند های های گریه شبانه است...
ربع ساعت گذشته از یک سه بعد از نیمه شبی، کلوچه نادری گاز میزنم، هوم دیزاین بازی میکنم و سمکعیار گوش میدم.
ماه امشب چقدر نزدیک بود.
این هفته امیدوار بودم خیلی و خوشحال از قصهای که شاید شروع شادی میداشت. این آخر شبی دارم فکر میکنم که شاید این اصرار من مصلحت نیست و باید که رهاش کنم بره، که بدتر نره تو پای آدم! مخصوصا میخ کفش!
+ اینکه شبها بیخواب میشم اتفاق تازهای نیست اما هر بار فکرهایی که میان سراغم غافلگیرم میکنن. امشب که این شب بیداری با کمر درد و شروع چلهای که مامان فرستاده بود: توام شد فرصت این رو پیدا کردم که بعد از مدتهای خیلی زیادی، برای چند دقیقه فکر کنم به اینکه برای چه چیزهای زیادی شکرگزارم.
+ حس عجیبیه دراز کشیدن روی تخت و دیدن روشن شدن آهستهی آسمون کنار مرتضی.
+ هفته پیش یک سریال ژاپنی میدیدم که غزاله فرستاده بود برای کنار اومدن با سختیهای محیط کار، هدف دختر این بود که یه آدم معمولی باشه و یه زندگی معمولی رو از سر بگذرونه برای همین تو محیط کار ناراحت بود و هدفی از کار کردن نداشت و رئیسش بهش میگفت چطور توقع یک زندگی معمولی رو داری در صورتی که اندازهی آدمهای معمولی تلاش نمیکنی؟ فکر میکنی آدمهای معمولی معمولیهستند چون هدف ندارند؟ همه برای داشتن یه زندگی معمولی دارن تا جایی که میتونن تلاش میکنن...
البته با همهی دیالوگهای خوبش به نظر من سریال خوبی نبود :دی لذا از قسمت پنج شش دراپ کردم!
+ باید برم خلاصهی دو فصل از شش فصلی که ننوشتم رو بنویسم که یه آدم معمولی به حساب بیام.
+ میدونی خدا؟ ممنونم از تو و میترسم از خودم.