Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

Hanami is a long-standing Japanese tradition of welcoming spring. Also known as the “cherry blossom festival,” this annual celebration is about appreciating the temporal beauty of nature. People gather under blooming cherry blossoms for food, drink, songs, companionship and the beauty of sakura
هانا ( 花) در لغت به معنای گل و می (見) به معنای دیدن و تماشا کردن است. لغت هانامی در کل به رسم دیدن شکوفه‌های گیلاس گفته می‌شود.

پ.ن:‌ این وبلاگ را در ادامه‌ی ساکورا می‌نویسم.
پ.ن‌: تصویر از انیمیشن افسانه‌ی پرنسس کاگویا (این کتاب با نام «دختری از ماه» به فارسی ترجمه شده) است.

Saishin no kiji
Chosha 著者
Mainichi rinku 毎日 リンク

+ الان فقط وقتای عجیب میتونم بنویسم. یک سحری که شبش رو اصلا نخوابیدم مثلاً. 

+ خوابم نبرده. دو شبه که داستان همینه. دست آخر هم با اسپری اطخودوس روی بالشت خوابم برد. نمیدونم ایتس آل ابوت د هورمونز یا اینکه مرضی چیزی گرفته‌ام.

+ همسایه دیوار به دیوار نوزاد یکی دو ماهه دارند که صدای گریه شبانه‌اش از پنجره باز خونه‌اشون تا پنجره باز اتاق میاد. عصبانی نمیشم. حتی ته دلم قلقلک مادرانه‌ای میاد که شبیه الانم نیست. 

+ گرسنه‌ام. راحت‌ البلع‌ترین موجودی یخچال رو میارم تو تخت. با آخرین گاز شکلات وقتی هنوز دهنم پره از مزه تلخ و شیرینش الله اکبر مسجد از دور میرسه. با صدای گریه نوزاد همسایه. با باد ملایم خنک شب. از توری پنجره رد میشه. می‌شینه تو گوش منی که با دهن پر از شکلات سریال می‌بینم.

 (اینقدر بیدار بودم که اذان شد. از ماه رمضون خیلی می گذره. اذان سحر رو مدتی بود که نشنیده بودم.) 

+ بی‌هیچ دلیل مشخصی حس میکنم کمی چشمم تر میشه. مدت‌هاست من نبودم و خدا. خیلی خیلی وقت. قدیم‌ها دوست‌تر بودیم. خیلی وقت پیش. 

+ من مرض‌های عجیب یاد دارم. مرض‌هایی که اگر ریشه‌اش رو برگدم پیدا کنم شاید جدی باشند. یکیش اینکه وقتی به اشتباه تایپ میکنم :‌«ممی شود» باید با خودم کلنجار برم تا اون میم دوم رو پاک کنمم چونکه فکر میکنم در این فاصله بین دو میم پیوند و محبتی پیدا شده و من کی باشم که بخوام یکیشون رو از دیگری جدا کنم! 

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۴:۳۱
ハル

یک مسافرت حسابی، نزدیک دریا، با شب های خنک و بوی آتیش ...

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۴۰
ハル

+ یک گوشه ای از ذهنم هست که هنوز وراجی می‌کند. تنها گوشه باقی مانده که شاید همه را باز آلوده کند.

+ درد زانو امانم را بریده.

+ آخ ...

+  این صدای دردش بود در گوشه وراج ذهن که برای هر حالی صدایی از خود در می آورد.

پ.ن: دارم برمی‌گردم. به عقب. به خودم. مشکل به عقب برگشتم نیست. مسئله اینجاست که خودم در عقب جا مانده بودم.  

 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۲۳
ハル

+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغ‌التحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدم‌هام رو تند میکردم و از  گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمی‌خواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و  من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...

و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نمی‌کردم ده روز بعد، ما در آغاز مسیری جدید به هم سلام خواهیم کرد.

+ امشب کمی غمگین، کمی خسته، کمی گیج، کمی خوشحال، کمی بیدار، کمی آرام، کمی بیقرار و خلاصه کمی از هر چیزم...

+ ای کاش من هم.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۴
ハル

اپلیکیشن گوشی میگه تهران داره میره که بپره تو تابستون با ثبت دمای ۳۴ شنبه هفته‌ی دیگه (به شرط حیات) :((!

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۳:۲۴
ハル

+ نصف شب دیشب، همینطور که غلت میزدم الکی روی تخت و خابم نمیبرد (کفاره‌ی تا ساعت دوازده خوابیدن صبح-ظهر دیروز بود) و فکر و فکر و فکر یک جمله از امیلی یادم اومد. با همون ادبیات اصیل و شاعرانه‌ی ترجمه‌ی نغمه صفاریان پور:‌ «وه که چه شب پررنجی پیش رو داشت!»

+ بعد از کلی جستجو یک نسخه‌ ترجمه‌ای ضعیفی پیدا کردم توی یکی از این اپلیکیشن‌های کتابخانه. از محتوا چیزی کم و کسر نشده بود. اما در همون حد تورقی که کردم خیال‌انگیزی متن از صد به ده یا پونزده رسیده بود. 

+ هوا و موسیقی و شب (شب، شب، شب) باعث شد از امیلی و اون جمله‌ی آخر کتاب بنویسم. که همیشه مونده بود توی ذهنم. که شبیه حسم به آینده بود.

+ به ضعف در نوشتن دچار چنان شدم که ضعف دچار من است. یا همچین چیزهایی. چون برداشت‌ها و نظرات دلگرم‌کننده بقیه ابدا منظور من اما از پست نبود.

(+ هیچوقت از بچه‌ها نخواستم هاله صدام کنند چون در افسردگی دور از خونواده نه حوصله توضیح دادن داشتم نه میخواستم فکر کنند که معصومه رو دوست ندارم. چون داشتم. )

+ اینبار هم حوصله نداشتم خودم رو توصبح بدم. اما فهمیدم فار فار فار دور شدم از نوشتن. وقتی حتی نتونستم تاکید مطلب رو بگذارم روی پارگرافی که باید. روی چیزی که باید. که فکر کنم اصلا ننوشتم. 

+ آقای کارپنتر لابد روی همچین نوشته‌ای خط میزد و در حالی که زیر لب غرغر میکرد میگفت اسراف اسراف اسراف کلمه میکنی دختر. 

+ اینکه همه چیز به هم ربط دارند، درسته! اما برای نوشتن خطر بزرگی محسوب میشه. چون فقط نابغه‌ها میدونن که چی و چقدر از هر چیز لازمه برای گفتن حق مطلب. باقی فقط اضافه‌گویی میکنند. 

پ.ن : آقای کارپنتر معلم امیلی بود و من! وقتی که امیلی بودم. 

 

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۵۳
ハル

+ یک طوری اینترنت زود به زود ته میکشه که بی عذاب وجدان حتی نمیشه ساندکلاود رو پلی کرد. همون اینترنت دائمِ افتان و خیزان و لخ لخ کنان بهتر بود شاید. 

+ نیمه شب دیشب به این فکر رسیدم که ترجیح میدم زشتی‌هام بریزه تو صورتم تا تو قلبم. اینجوری بیشتر سعی میکنم زیبا باشم. 

 

 

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۳۱
ハル

۱. بچه که بودم چادر نماز مامان رو می‌پیچیدم دکلته طور دور خودم ، دنباله بلندش روی زمین و از سه پله هال که به طرز شگفت آوری در خیالم پلکانی بلند با صدها پله بود به سبکی باد خرامان، علیرغم کفش های پاشنه تق تقی، پایین میومدم. در حالی که همه حضار مبهوت دامن پیراهن من بودند که در نور سرسرا از زاویه ای نقره ای بود و با یک چرخش کوچیک بارقه های سبزش پدیدار میشد. نرمی ابریشم پارچه پیراهن خیالی لبخندی بی ادعا روی لبهام میآورد که زیبایی انکار ناپذیرم رو مزین میکرد. سعی میکردم به باوقارترین حالتی که بلد بودم سرم رو بالا بگیرم. کمی به چپ متمایل . چانه کمی بالا. درست مثل یک پرنسس.

۲. مدتی هست که خودم رو خوش لباس و آراسته ندیدم. شاید  به خاطر  قرنطینه. چیزی رو با چیزی ست نکردم. برای گرم گرم وزنی که روی هم گذاشتم خودم رو سرزنش کردم. 

۲-۱. تو ماچ اینتو لوکس؟ جایی از دلم هنوز همان کودک مورد یکم. علیرغم همه داستان هایی که میدانم ای برادر سیرت زیبا بیار!

۳. هیچوقت واقعا یک پیرهن بلند دنباله دار نپوشیدم. فکر میکنم احتمالا به طرز خنده داری نباید بهم بیاد. 

۳-۱. یک فصل از کتاب همسران خوب (جلد دوم زنان کوچک، این توضیح چونکه با اسمش میس جاج نکنین محتویات کتاب رو)، راجع به مگ بود. عنوانش این بود: قاب عکس کهنه روی طاقچه. 

۴. مدتی هست خودم رو دوست ندارم. بیشتر از قبل. 

۴-۱. باید گرد و خاک از خودم بگیرم. 

۵. کیه که بدونه تو شرایط موجود دنیا این حرف ها «دقیقا» ناشکریه یا «حدوداً»؟

۵-۱. آخه این شد پست بعد از این همه ننوشتن؟

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۲
ハル

دیشب خواب خیلی عجیب دیدم.

باید بین یک سری شکنجه یکی رو انتخاب میکردم. یکیش مطمئنم خفه شدن بود. 

شمشیر دادن بهم. مثه تو فیلما. مثه سامورایی‌ها. گفتن باید فرو کنی تو بدنت. نمیخواستم. اما انگار داشتند بهم لطف میکردند. تمام سئوال ذهنم این بود که آیا درد داره؟ 

بار اول شمشیر فرو نرفت.

بار دوم دستم رو گرفتند و فرو کردم تو شکمم. خون پاشید روی صورت کسی که دستم رو گرفته بود تا خودم رو بکشم. 

یک کر رو به طور واضح یادمه، اینکه باید اشهد ان لا اله الا الله رو بگم وقتی خودم رو میکشم.

نترسیده بودم اما درد داشتم. بیدار شدم. 

به زحمت گوشی رو پیدا کردم، ساعت چهار و نیم بود و من در امن‌ترین نقطه‌ی دنیا خواب بودم.

برای مدتی بیدار بودم و به چهره‌هایی فکر میکردم که اصلا یادم نبود. خیلی شبیه یک صحنه از یک فیلم تخیلی بود. 

چرا با مردنم بیدار شدم؟ چرا صدای گفتن اشهد ان لا اله الا الله اینقدر واضح تو گوشمه... خواب چقدر عجیبه!

شاید واضح‌ترین خوابی بود که تا الان دیدم.

پ.ن : اونقدر سورئال بود خواب که حالا در روشنایی بی دغدغه روز خنده‌دار به نظر میرسه.

پ.ن : داشتم می‌نوشتم گوشی دینگ دینگ کرد یک متر پریدم. یعنی هر چند خنده‌داره الان اما هنوز برام ترسناکه.

پ.ن : نمیتونم این فکر رو از خودم دور کنم که شاید یک گناه نابخشودنی کردم. 

 

 

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۱۹
ハル

۱. تلویزیون روشنه و نهار درست میکنم.

۲. شبکه سه برنامه‌‌ای نشون میده که یک گروه جهادی تو تهران آبمیوه طبیعی تولید میکنن و میفرستن واسه کادر درمان بیمارستانا. 

۳. یه پرچم قرمز رنگ روش نوشته : یا زینب ...  پارچه متبرک شده است به مرقد امام حسین(ع)  حضرت زینب(س).

۴.‌ بعد از آماده شدن آبمیوه‌ها پرچم رو بلند میکنن و  رد میکنن از بالای آبمیوه‌ها. 

۵. چند روز پیش دو جلسه از سخنرانی دکتر سروش رو گوش میکردیم راجع به خرافه. جدا از اینکه خیلی خوب صحبت میکنه همیشه به طور خاص همه بخش‌های اون جلسه رو قبول داشتم.

۶. ... اما باز هم بغضم می‌گیره.

 

آدمایی که صحبت میکنن مهربونند. مومنند. به کاری که میکنند ایمان دارند و چی از این مهم‌تر؟

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۲۵
ハル