مرز توییتها در تایملاین توییتر من خیلی توی ذوق میزنه. یک ور اخبار ایران و گلایه و غم و طنز یک اتفاق سیاسی/ظاهراً سیاسی، یک ور اخبار دلخوشکُنَک، پر زرق و برق و پر طمطراقِ کی/جیپاپ و کی/جیدراما.
مرز توییتها در تایملاین توییتر من خیلی توی ذوق میزنه. یک ور اخبار ایران و گلایه و غم و طنز یک اتفاق سیاسی/ظاهراً سیاسی، یک ور اخبار دلخوشکُنَک، پر زرق و برق و پر طمطراقِ کی/جیپاپ و کی/جیدراما.
پروژه داشتم. تمام شد. هورااااا. بستنی میخوام as a جایزه. نه یک بستنی. سه بلکه چهارتا. بی صدمی اضافه وزن.
کد زدن باعث میشه هر بار یادم بیاد هر مساله لاینحلی حتما حل میشه. اما این منم که تا لحظه آخر به تعویق میندازمش.
خوب میشه اگر آدمیزاد سازی بلد باشه.
یک حالی دارم که باید برم از خوونه بیرون تا خل نشم اما اونقدر حوصله ندارم که لباس بپوشم و کَنده بشم از زمین.
ادیت اول : بلند شدم که لباس بپوشم یک کوه لباس تو ماشین بود که پهن نشده بود. اونها رو که پهن کردم انرژی بیرون رفتنم تمام شد. متنفرم از لباس پهن کردن.
امروز به جای خود دعای عرفه، ترجمهاش رو خوندم:
تو پناهگاه منی زمانی که راهها با همه وسعتشان درمانده ام کنند، و زمین با همه پهناوری اش بر من تنگ گیرد
...
ای که شکرم برای او اندک است ولی محرومم نساخت، خطایم بزرگ شد، پس رسوایم نکرد
...
خواندمت، پاسخم دادی، از تو درخواست کردم عطایم نمودی، و به سویت میل کردم، به من رحم فرمودی،به تو اطمینان کردم، نجاتم دادی، و به تو پناهنده شدم، کفایتم نمودی
...
خدایا مردّد شدن من در آثار موجب دوری دیدار است، پس مرا با وجودت گرد آور، به وسیله عبادتی که مرا به تو رساند، چگونه بر وجود تو استدلال شود، به موجودی که در وجودش نیازمند به توست؟آیا برای غیر تو ظهوری هست که برای تو نیست، تا آنان غیر وسیله ظهور تو باشد؟!!کی پنهان بوده ای، تا نیازمند به دلیلی باشی که بر تو دلالت کند و کی دور بوده ای، تا آثار واصل کننده به تو باشند؟
...
و این آخرین دعا:
اللَّهُمَّ لا تَحْرِمْنِی خَیْرَ مَا عِنْدَکَ لِشَرِّ مَا عِنْدِی فَإِنْ أَنْتَ لَمْ تَرْحَمْنِی بِتَعَبِی وَ نَصَبِی فَلا تَحْرِمْنِی أَجْرَ الْمُصَابِ عَلَی مُصِیبَتِهِ
+ هر چند قرائت عربی زیبایی داره اما فهمیدن چیزی که میخوندم کمر خم میکرد.
+ دیشب خواب میدیدم یه بچه دارم. که به غایت شیرین و نازنین بود. شرایط اما خوب نبود. بارون میبارید و روی زمین حسابی آب گرفته بود. تمام تلاشم نجات بچهام بود. و از طرفی دنبال مرتضی و پدر- مامان-غزاله و محمد میگشتم و اسم تک تکشون رو صدا میکردم. اون اضطراب و تلاش رو وقتی بیدار شدم هنوز با تمام قلب به یاد میآوردم.
+ شاید به این خاطره که فکر میکنم دنیای اطراف من اونقدر بیرحم شده که مناسب بزرگ کردن بچهها نیست.
حتما یک شبی مادر یکیشون براش خونده
لالالا گل نرگس که بد بر تو نیاد هرگز/ لالالا گل زیره نشه روزت شب تیره ...
هشتگ اعدام نکنید برای همه زمانها.
+ دکتر میگه همه احوال تو از استرس ناشی میشه. یک عامل خارجی اذیتت میکنه. توییتر رو مدتهای مدیدی هست باز نکردم. کانال های خبری میوت یا آرشیو شدهاند. بیرون از خونه چشمهام رو روی بچههای و دسته گلهای بیحال شده زیر آتاب داغ توحید میبندم ... و به دکتر میگم من مدت زیادی هست که هیچ چیزی رو واقعا دنبال نمیکنم.
+ امروز در انتظار شروع کلاس توییتر رو باز میکنم.
+ توییتهای اعدام نکنید یک طرف سیل غم را فوج فوج میریزد توی دل. توییتهای فحاشی به اسلام و دین و عامل بدبختی را اسلام دانستن، یک طور دیگر.
+ پریشب که خوابم نمیبرد. مرتضی کتاب «خال سیاه عربی» را برایم بلند میخواند. یک چند ورقی از کتاب قبرستان بقیع و غربت قبور بهترینِ انسانها بود. فکر میکردم نه فقط اطراف من، نه فقط اطراف غرب، نه فقط اطراف خاورمیانه ... در "زمین" زبان حق بریدهاند، حق زبان تازیانه است... وانکه با تو صادقانه درد دل کند های های گریهی شبانه است...
+ ساقههای سبز آشتی شکسته است لالههای سرخ دوستی فسرده است
+ کاش دنیا، وبلاگ من بود. همیشه بهار. همیشه شکوفه. همیشه در حال قدم زدن و دیدن شکوفههای گیلاس بودیم.
وقتی یه چیزی میخرم که بیاد همه روز رو منتظرشم. تازه اگر وقتی که میاد ناامید کننده نباشه. :\
واقعا خوشیها کم شده!
بین همه امام ها با شما راحت ترم. به شما نزدیک ترم. انگار مسافت هم بی تاثیر نبوده. انگار هم اسمی من با خواهر شما هم بی تاثیر نبوده...
غرق نور است و طلا گنبد زرد رضا بوی گل بوی گلاب میرسد از همه جا... از یک مجله ای حفظ کرده بودمش. اول دبستان بودم که سر صف این شعر رو خوندم و یک مداد تراش از بهترین و مهربان ترین مدیر دنیا هدیه گرفتم. یک مدادتراش به شکل دوچرخه شیشه ای و صورتی. شاید از همینجا عاشق حرم شدم. شاید از زیادی رفت و آمد.
هر سال، هر شش ماه، هر سه ماه گاهی هر ماه مشهد میرفتیم از برکات همجواری با مشهد بود. یک بار ص بهم گفت. آرزوشه بره مشهد.بره حرم. اون چه که برای من بدیهی بود برای ص آرزو بود. ص امتحانات و کلاس های مسجد محل رو شرکت میکرد به امید قبولی و برنده شدن سفر مشهد...
شب آخر رمضون مرتضی گفت شصت آرزو بکن برای یک سال پیش رو. تا رمضان بعد. تا ده رو سریع و پشت هم گفتم، تا بیست هم سرعت به ذهن رسیدن خوب بود. از سی سخت شد.از چهل آرزوها کم بود.پنجاه به سختی دنبال چیزی میگشتم. من حتی شصت آرزو هم نداشتم. و نمیدونستم یعنی اینکه چه شصت های زیادی که خدا از قبل خودش خط زده از لیست... شش هفت ماه پیش حرم رفتن آرزو نبود، این روزها هست. برای آرزوهایی که روزی آرزو هم نبودند متشکرم.
تشکر یعنی عشق.
از بچه ها جدا شدم. اردوی ورودی ها بود. اسم شریف و تهران ترسناک بود. اعتمادی که به نفس نداشتم هم رویش نمک میپاشید، یک گوشه دنجی پیدا کرده بودم از حرم. رو به دری. پشت به همه مردم. یک شصت در شصت بود اندازه ی سجده ای جمع و جور. گفتم و شنید. گفتم و شنید. اون دیالوگ ها و ترس ها در قطار برگشت جا ماند.
بعضی وقت ها که اغلب اوقات اتفاق میفته خیلی خودخواهم.
آدمیزاد بایست دوست داشتن رو در خودش جستجو کنه. اما من از اساس یک آدم غیرقابل معاشرتی هستم. امشب در مهمونی به این وجه نامیمون شخصیتم فکر میکردم و میگفتم ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟
بیا و ضامن من باش.
سحر روز تولد شماست. تولدتون مبارک امام مهربانم.
پارگراف ها بیربط و در عین حال مرتبطند.