یک مسافرت حسابی، نزدیک دریا، با شب های خنک و بوی آتیش ...
+ یک گوشه ای از ذهنم هست که هنوز وراجی میکند. تنها گوشه باقی مانده که شاید همه را باز آلوده کند.
+ درد زانو امانم را بریده.
+ آخ ...
+ این صدای دردش بود در گوشه وراج ذهن که برای هر حالی صدایی از خود در می آورد.
پ.ن: دارم برمیگردم. به عقب. به خودم. مشکل به عقب برگشتم نیست. مسئله اینجاست که خودم در عقب جا مانده بودم.
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغالتحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدمهام رو تند میکردم و از گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمیخواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نمیکردم ده روز بعد، ما در آغاز مسیری جدید به هم سلام خواهیم کرد.
+ امشب کمی غمگین، کمی خسته، کمی گیج، کمی خوشحال، کمی بیدار، کمی آرام، کمی بیقرار و خلاصه کمی از هر چیزم...
+ ای کاش من هم.
اپلیکیشن گوشی میگه تهران داره میره که بپره تو تابستون با ثبت دمای ۳۴ شنبه هفتهی دیگه (به شرط حیات) :((!
+ نصف شب دیشب، همینطور که غلت میزدم الکی روی تخت و خابم نمیبرد (کفارهی تا ساعت دوازده خوابیدن صبح-ظهر دیروز بود) و فکر و فکر و فکر یک جمله از امیلی یادم اومد. با همون ادبیات اصیل و شاعرانهی ترجمهی نغمه صفاریان پور: «وه که چه شب پررنجی پیش رو داشت!»
+ بعد از کلی جستجو یک نسخه ترجمهای ضعیفی پیدا کردم توی یکی از این اپلیکیشنهای کتابخانه. از محتوا چیزی کم و کسر نشده بود. اما در همون حد تورقی که کردم خیالانگیزی متن از صد به ده یا پونزده رسیده بود.
+ هوا و موسیقی و شب (شب، شب، شب) باعث شد از امیلی و اون جملهی آخر کتاب بنویسم. که همیشه مونده بود توی ذهنم. که شبیه حسم به آینده بود.
+ به ضعف در نوشتن دچار چنان شدم که ضعف دچار من است. یا همچین چیزهایی. چون برداشتها و نظرات دلگرمکننده بقیه ابدا منظور من اما از پست نبود.
(+ هیچوقت از بچهها نخواستم هاله صدام کنند چون در افسردگی دور از خونواده نه حوصله توضیح دادن داشتم نه میخواستم فکر کنند که معصومه رو دوست ندارم. چون داشتم. )
+ اینبار هم حوصله نداشتم خودم رو توصبح بدم. اما فهمیدم فار فار فار دور شدم از نوشتن. وقتی حتی نتونستم تاکید مطلب رو بگذارم روی پارگرافی که باید. روی چیزی که باید. که فکر کنم اصلا ننوشتم.
+ آقای کارپنتر لابد روی همچین نوشتهای خط میزد و در حالی که زیر لب غرغر میکرد میگفت اسراف اسراف اسراف کلمه میکنی دختر.
+ اینکه همه چیز به هم ربط دارند، درسته! اما برای نوشتن خطر بزرگی محسوب میشه. چون فقط نابغهها میدونن که چی و چقدر از هر چیز لازمه برای گفتن حق مطلب. باقی فقط اضافهگویی میکنند.
پ.ن : آقای کارپنتر معلم امیلی بود و من! وقتی که امیلی بودم.