بارون میاد خیس میشی، برف میاد گوله میشی
+ نصف شب دیشب، همینطور که غلت میزدم الکی روی تخت و خابم نمیبرد (کفارهی تا ساعت دوازده خوابیدن صبح-ظهر دیروز بود) و فکر و فکر و فکر یک جمله از امیلی یادم اومد. با همون ادبیات اصیل و شاعرانهی ترجمهی نغمه صفاریان پور: «وه که چه شب پررنجی پیش رو داشت!»
+ بعد از کلی جستجو یک نسخه ترجمهای ضعیفی پیدا کردم توی یکی از این اپلیکیشنهای کتابخانه. از محتوا چیزی کم و کسر نشده بود. اما در همون حد تورقی که کردم خیالانگیزی متن از صد به ده یا پونزده رسیده بود.
+ هوا و موسیقی و شب (شب، شب، شب) باعث شد از امیلی و اون جملهی آخر کتاب بنویسم. که همیشه مونده بود توی ذهنم. که شبیه حسم به آینده بود.
+ به ضعف در نوشتن دچار چنان شدم که ضعف دچار من است. یا همچین چیزهایی. چون برداشتها و نظرات دلگرمکننده بقیه ابدا منظور من اما از پست نبود.
(+ هیچوقت از بچهها نخواستم هاله صدام کنند چون در افسردگی دور از خونواده نه حوصله توضیح دادن داشتم نه میخواستم فکر کنند که معصومه رو دوست ندارم. چون داشتم. )
+ اینبار هم حوصله نداشتم خودم رو توصبح بدم. اما فهمیدم فار فار فار دور شدم از نوشتن. وقتی حتی نتونستم تاکید مطلب رو بگذارم روی پارگرافی که باید. روی چیزی که باید. که فکر کنم اصلا ننوشتم.
+ آقای کارپنتر لابد روی همچین نوشتهای خط میزد و در حالی که زیر لب غرغر میکرد میگفت اسراف اسراف اسراف کلمه میکنی دختر.
+ اینکه همه چیز به هم ربط دارند، درسته! اما برای نوشتن خطر بزرگی محسوب میشه. چون فقط نابغهها میدونن که چی و چقدر از هر چیز لازمه برای گفتن حق مطلب. باقی فقط اضافهگویی میکنند.
پ.ن : آقای کارپنتر معلم امیلی بود و من! وقتی که امیلی بودم.