حتما یک شبی مادر یکیشون براش خونده
لالالا گل نرگس که بد بر تو نیاد هرگز/ لالالا گل زیره نشه روزت شب تیره ...
هشتگ اعدام نکنید برای همه زمانها.
حتما یک شبی مادر یکیشون براش خونده
لالالا گل نرگس که بد بر تو نیاد هرگز/ لالالا گل زیره نشه روزت شب تیره ...
هشتگ اعدام نکنید برای همه زمانها.
+ دکتر میگه همه احوال تو از استرس ناشی میشه. یک عامل خارجی اذیتت میکنه. توییتر رو مدتهای مدیدی هست باز نکردم. کانال های خبری میوت یا آرشیو شدهاند. بیرون از خونه چشمهام رو روی بچههای و دسته گلهای بیحال شده زیر آتاب داغ توحید میبندم ... و به دکتر میگم من مدت زیادی هست که هیچ چیزی رو واقعا دنبال نمیکنم.
+ امروز در انتظار شروع کلاس توییتر رو باز میکنم.
+ توییتهای اعدام نکنید یک طرف سیل غم را فوج فوج میریزد توی دل. توییتهای فحاشی به اسلام و دین و عامل بدبختی را اسلام دانستن، یک طور دیگر.
+ پریشب که خوابم نمیبرد. مرتضی کتاب «خال سیاه عربی» را برایم بلند میخواند. یک چند ورقی از کتاب قبرستان بقیع و غربت قبور بهترینِ انسانها بود. فکر میکردم نه فقط اطراف من، نه فقط اطراف غرب، نه فقط اطراف خاورمیانه ... در "زمین" زبان حق بریدهاند، حق زبان تازیانه است... وانکه با تو صادقانه درد دل کند های های گریهی شبانه است...
+ ساقههای سبز آشتی شکسته است لالههای سرخ دوستی فسرده است
+ کاش دنیا، وبلاگ من بود. همیشه بهار. همیشه شکوفه. همیشه در حال قدم زدن و دیدن شکوفههای گیلاس بودیم.
وقتی یه چیزی میخرم که بیاد همه روز رو منتظرشم. تازه اگر وقتی که میاد ناامید کننده نباشه. :\
واقعا خوشیها کم شده!
بین همه امام ها با شما راحت ترم. به شما نزدیک ترم. انگار مسافت هم بی تاثیر نبوده. انگار هم اسمی من با خواهر شما هم بی تاثیر نبوده...
غرق نور است و طلا گنبد زرد رضا بوی گل بوی گلاب میرسد از همه جا... از یک مجله ای حفظ کرده بودمش. اول دبستان بودم که سر صف این شعر رو خوندم و یک مداد تراش از بهترین و مهربان ترین مدیر دنیا هدیه گرفتم. یک مدادتراش به شکل دوچرخه شیشه ای و صورتی. شاید از همینجا عاشق حرم شدم. شاید از زیادی رفت و آمد.
هر سال، هر شش ماه، هر سه ماه گاهی هر ماه مشهد میرفتیم از برکات همجواری با مشهد بود. یک بار ص بهم گفت. آرزوشه بره مشهد.بره حرم. اون چه که برای من بدیهی بود برای ص آرزو بود. ص امتحانات و کلاس های مسجد محل رو شرکت میکرد به امید قبولی و برنده شدن سفر مشهد...
شب آخر رمضون مرتضی گفت شصت آرزو بکن برای یک سال پیش رو. تا رمضان بعد. تا ده رو سریع و پشت هم گفتم، تا بیست هم سرعت به ذهن رسیدن خوب بود. از سی سخت شد.از چهل آرزوها کم بود.پنجاه به سختی دنبال چیزی میگشتم. من حتی شصت آرزو هم نداشتم. و نمیدونستم یعنی اینکه چه شصت های زیادی که خدا از قبل خودش خط زده از لیست... شش هفت ماه پیش حرم رفتن آرزو نبود، این روزها هست. برای آرزوهایی که روزی آرزو هم نبودند متشکرم.
تشکر یعنی عشق.
از بچه ها جدا شدم. اردوی ورودی ها بود. اسم شریف و تهران ترسناک بود. اعتمادی که به نفس نداشتم هم رویش نمک میپاشید، یک گوشه دنجی پیدا کرده بودم از حرم. رو به دری. پشت به همه مردم. یک شصت در شصت بود اندازه ی سجده ای جمع و جور. گفتم و شنید. گفتم و شنید. اون دیالوگ ها و ترس ها در قطار برگشت جا ماند.
بعضی وقت ها که اغلب اوقات اتفاق میفته خیلی خودخواهم.
آدمیزاد بایست دوست داشتن رو در خودش جستجو کنه. اما من از اساس یک آدم غیرقابل معاشرتی هستم. امشب در مهمونی به این وجه نامیمون شخصیتم فکر میکردم و میگفتم ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟
بیا و ضامن من باش.
سحر روز تولد شماست. تولدتون مبارک امام مهربانم.
پارگراف ها بیربط و در عین حال مرتبطند.
+ الان فقط وقتای عجیب میتونم بنویسم. یک سحری که شبش رو اصلا نخوابیدم مثلاً.
+ خوابم نبرده. دو شبه که داستان همینه. دست آخر هم با اسپری اطخودوس روی بالشت خوابم برد. نمیدونم ایتس آل ابوت د هورمونز یا اینکه مرضی چیزی گرفتهام.
+ همسایه دیوار به دیوار نوزاد یکی دو ماهه دارند که صدای گریه شبانهاش از پنجره باز خونهاشون تا پنجره باز اتاق میاد. عصبانی نمیشم. حتی ته دلم قلقلک مادرانهای میاد که شبیه الانم نیست.
+ گرسنهام. راحت البلعترین موجودی یخچال رو میارم تو تخت. با آخرین گاز شکلات وقتی هنوز دهنم پره از مزه تلخ و شیرینش الله اکبر مسجد از دور میرسه. با صدای گریه نوزاد همسایه. با باد ملایم خنک شب. از توری پنجره رد میشه. میشینه تو گوش منی که با دهن پر از شکلات سریال میبینم.
(اینقدر بیدار بودم که اذان شد. از ماه رمضون خیلی می گذره. اذان سحر رو مدتی بود که نشنیده بودم.)
+ بیهیچ دلیل مشخصی حس میکنم کمی چشمم تر میشه. مدتهاست من نبودم و خدا. خیلی خیلی وقت. قدیمها دوستتر بودیم. خیلی وقت پیش.
+ من مرضهای عجیب یاد دارم. مرضهایی که اگر ریشهاش رو برگدم پیدا کنم شاید جدی باشند. یکیش اینکه وقتی به اشتباه تایپ میکنم :«ممی شود» باید با خودم کلنجار برم تا اون میم دوم رو پاک کنمم چونکه فکر میکنم در این فاصله بین دو میم پیوند و محبتی پیدا شده و من کی باشم که بخوام یکیشون رو از دیگری جدا کنم!
+ یک گوشه ای از ذهنم هست که هنوز وراجی میکند. تنها گوشه باقی مانده که شاید همه را باز آلوده کند.
+ درد زانو امانم را بریده.
+ آخ ...
+ این صدای دردش بود در گوشه وراج ذهن که برای هر حالی صدایی از خود در می آورد.
پ.ن: دارم برمیگردم. به عقب. به خودم. مشکل به عقب برگشتم نیست. مسئله اینجاست که خودم در عقب جا مانده بودم.
+ سه سال پیش مثل فردایی ، در روز جشن فارغالتحصیلی کارشناسی، با مامان و غزاله از جلوی دانشکده کامپیوتر رد شدیم؛ و من در حالی که قدمهام رو تند میکردم و از گوشه چشم پسر پیراهن آبی لاغر دوربین به دوش رو نگاه میکردم که با عده ای در حال صحبت بود، زیر لب گفتم: میشه زودتر بریم مامان؟ یک نفر هست که دلم نمیخواد سلام کنم. مامان مثل همه مادرها کنجکاو پرسید: چرا؟ و من مثل همه فرزندها جواب دادم هیچی فقط حوصله ندارم...
و اون روز حتی برای یک لحظه هم فکر نمیکردم ده روز بعد، ما در آغاز مسیری جدید به هم سلام خواهیم کرد.
+ امشب کمی غمگین، کمی خسته، کمی گیج، کمی خوشحال، کمی بیدار، کمی آرام، کمی بیقرار و خلاصه کمی از هر چیزم...
+ ای کاش من هم.
اپلیکیشن گوشی میگه تهران داره میره که بپره تو تابستون با ثبت دمای ۳۴ شنبه هفتهی دیگه (به شرط حیات) :((!