فروردین ۱۴۰۰
چشمهای نیمهخواب آلودم از سنگینی هوای بهار، سبزی درختها رو که میبینه ذوق میکنه و میسپره به ذهن که همین حال و صدای پس زمینه رو یه روز بنویسه و بذاره کنار برای آیندهاش.
چهارشنبهها با سبکی خاصی از شرکت میام بیرون هر هفته که تموم میشه فکر میکنم این هفته رو هم گذروندم. خوش به حالم که بیشتر یاد گرفتم. اما جمعه عصر؟ هر جمعه عصر فکر میکنم آیا از پس این هفته هم برمیام؟ و این قصه هی تکرار میشه.
سریالی که میبینم راجع به یه سری آدمه که تو کارخونه اسنک سازی کار میکنن. تو فکر کن کارخونه چیتوز. مزهها آدمها رو خوشحال میکنن حتما. مرتضی اما این رو متوجه نیست. :-؟
اینکه شرکت انگار یک کشور جداست و به سبک خودش حکمرانی میکنه بعضی وقتها اذیتم میکنه. دوست داشتم مثلا ماه رمضون رو بیشتر حال و هوای رمضون میداشت. یا اگر همه دور کارند ما هم میبودیم بی عذاب وجدان.
اعتراف میکنم که همه دبیرستان مجله موفقیت رو میگرفتم؛ برای همون دو صفحهی آخرش که به جملههای مختلف به همه متولدین ماهها امید میداد به رسیدن به هدفی که برای من حتما تراز بهتری در کانون بود! حالا طالع ۱۴۰۰ رو باز میکنم توی یکی از همین سایتها مشتقاناه دنبال جملهای میگردم که نوید خوشحالی و رسیدن به آرزوهای بزرگم رو بده و میده. دوست دارم برگردم به همون سال ۸۹ و ۹۰ و از هاله بپرسم که آیا اون طالعها درست بود؟ شاید طالع امسالم درست باشه! شاید!