۲۵
خیلی وقته که مفصل حرف نزدم. یعنی محرم شده و من مشکی پوشیدم اما ازش حرف نزدم. داستم تند تند لباس میپوشیدم که زودتر برسم دانشگاه ناخنم گیر کرد به لباسم الان یک کبودی زیرش درست شده که درد میکنه. این یعنی سخت تایپ میکنم. چون تا ریشه انگشتم (منظورم نقطه اتصال انگشت به کف دسته :/) تیر میکشه.
ز پنجره کتابخونه آسمون تقریبا نارنجی شده دیده میشه. داره پاییز میاد. شلوغی دانشگاه. غروب تقریبا زود. و هوایی که کم کم خنک میشه...
من فردا بیست و پنج ساله میشم و الان محرمه. نمیدونم چه ربطی دارن همه اینها بهم. شاید هیچ ربطی اما ته دلم فکر میکنم اگر بنویسم چیزی از این روزها گیر من هم میاد. نوشتههای آدمهایی کته تحسینشون میکنم این روزها پر از حسینه من اما خیلی پرتم. ته هیچ گوشهای از ذهنم جایی برای هیچ چیز جز خودم نیست. پرم از پایان نامه. از اضطرابهای ریز و درشت و آرزوها. ز از بچههای بزرگتر از ما بوود که به واسطه دوستی با فاطمه باهاش آشنا شدم اون سال تو مراسم دعای عرفه شریف میگفت که هینقدر که آرزویی نداره حس میکنه از خدا هم دور شده. بیرویا زندگی کردن همینقدر بده. نمیدونم شاید اما بهتر بود در این حرفش جنس آرزوها رو هم لحاظ میکرد.
دکتر م امروز بهم پیشنهاد کرد که حل تمرین فازی رو بردارم. تجربه ترم پیش رو خیلی دوست داشتم. کلاس رفتن و معلم بودن چیزیه که بهم انگیزه میده اما نمیدونم چرا یکهو حس ترس کردم یا حس کوفتی دیگهای، خجالتی چیزی. اومدم بیرون پیام دادم که استاد من میترسم که مدیون این بچهها باشم فلذا بنده رو معاف بفرمایید. با همین ادبیات سنگینی که آدم با استاد راهنما صحبت میکنه. الان تو دلم خداخدامیکنم که استاد قبول نکنه. یک مقعی پارسال اومدم نوشتم که دکتر م بیانصافه و نمیبینه که من چقدر کار میکنم این رزها دلم میخاد کمی کمتر بهم اطمینان کنه. میترسم که بد تمام شه و از پس این لعنتی به نحو دلخواه برنیام و بمونم با این همه اعتمادهای دکتر چه کنم؟ اما اینقدر احمقم که الان دلم میخواد کاش اون پیام رو نفرستاده بودم و قبول کرده بودم. به این جور آدمها میگن خوددرگیر یا چیزهای بدتر. گمونم من اون چیزهای بدترم. بعضی قتها نمیتونم شفاف فکر کنم مثل الان که نمیتونم شفاف تشخیص بدم که موقع نوشتن اون پیام چی تو سرم میگذشت.
بگذریم. محرمه ومن فردا بیست و پنج ساله میشم...