وان ویت د تیزز
شنبه, ۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۵۳ ب.ظ
چشمم اشک میزنه چون صبح زود بیدار شدم مثلاً زدتر از همیشه کتابخونه بودم، اضطراب داره از درون من رو میجوه! زمان میخوام بدون هیچ فکر حاشیهای. اما نیست. این زمانها رو از دست دادم. حقیقتاً این روزها اگر جایی بیکار می شینم به این خاطر نیست که حواسم به کارم نیست به این خاطره که در نقطههایی گیر کردم که واقعاً نمیدونم باید چیکار کنم بعدش حتی راستش نمیدونم چی باید بپرسم و از کی! وسایلم رو از سالن مطالعه بالا جمع میکنم که برم یه چیزی برای خوردن بخرم و طبقه پایین بشینم چون طبقه بالا رو میبندن. آقای ز در همین حین زنگ میزنه. تو فکرم بود که بهش زنگ بزنم و بپرسم که چه خبر اما خودش زنگ میزنه که مدتیه نیستین و من دارم دفاع میکنم و این قصهها. تو دلم یه حسرت عمیقی هست از اینکه کارش رو تموم کرده و دو هفتهی دیگه دفاع میکنه اما جز این چیزیکه بزرگ و بلده استرسمه که دلم رو ریش میشه. استرس برای اینکه نه فقط کار زیادی مونده بلکه واقعا نمیدونم دارم کجا میرم و چیکار میکنم!! بیخیال چیزی خوردن میشم پر از فکرهای وحشتناکم. دستم درد میکنه. لعنت به من که به موقع کارم رو جلو نمیبرم هیچوقت.
۹۷/۰۶/۰۳