بعضی اهنگها رو لازم نیست دقیقا بفهمی. از بس که به دل نشینن.
چرا چیزی به اسم خوشحالیفروشی تو دنیا نیست؟
اگر بود لابد خیلی گرون بود و بازم آدمای عادی نمیتونستن از پس هزینههاش بربیان بعد بیشتر افسرده میشدن و پولدارها خوشحالیها رو میخریدن و همیشه خوشحال بودن. با این حساب خوبه که نیست.
چیزهای زیادی هست که این لحظه دلم میخواد. خیلی سرحال نیستم و امان از شنبه صبحی که خیلی سرحال نباشی. عید، دورهمی، بستنی، تعطیلی مرتضی، یه مقاله نوشته شده، یه شغل خوب، پفک و کلکل با پدر-مامان که کولر رو خاموش نکنن میخوام.
نمیدونم چون دوباره حس تو کتابخونه بودن و پایان نامه نوشتن دارم، دلم اینقدر شکلات و پاستیل میخواد یا چون دلم شکلات و پاستیل میخواد اینقدر حس دوباره پایان نامه نوشتن دارم. :/
حس نوشتن هم میاد اما این «واو» کیبرد که از جا دراومده تمام حس نوشتن رو میبره.
گاهی از اینکه حس خوشبختی یا خوشحالی داشته باشم، میترسم و گاهی عذاب وجدان دارم.
هشت، نه سال قبل غزاله هر روز مشکی میپوشید ازش خواستم دوباره خواهر من باشه و پر از رنگ. گفته بود وقتی حوصله نداره که فکر کنه به رنگها و ذهناً عزادار مساله ای هست سیاه میپوشه. و از اون موقع به بعد من حال غزاله رو با رنگ لباسش فهمیدم. مثل امروز که مشکی پوشیده بود.
اینکه با خنده جواب میدم معنیش این نیست که متأسف نیستم و بیشرمم خیلی.
امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه.
سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.