غمت رو هوم دیزاین بازی کن.
معمولا اینجوری فکر میکنم که از خودم خوشم نمیاد. نه! بدتر. از خودم بدم میاد.
اما وقتی دقیقتر فکر میکنم و میبنیم تا حالا چند ده بار برگشتم و نوشتهها قبلیم رو میخونم میفهمم که در واقع از خودم خیلی خوشم میاد و تظاهر میکنم، خوشم نمیاد! بلکه اینجور متواضع به نظر برسم. با این فکر بیشتر از خودم خوشم نمیاد. نه! بدم میاد.
چرا چیزی به اسم خوشحالیفروشی تو دنیا نیست؟
اگر بود لابد خیلی گرون بود و بازم آدمای عادی نمیتونستن از پس هزینههاش بربیان بعد بیشتر افسرده میشدن و پولدارها خوشحالیها رو میخریدن و همیشه خوشحال بودن. با این حساب خوبه که نیست.
چیزهای زیادی هست که این لحظه دلم میخواد. خیلی سرحال نیستم و امان از شنبه صبحی که خیلی سرحال نباشی. عید، دورهمی، بستنی، تعطیلی مرتضی، یه مقاله نوشته شده، یه شغل خوب، پفک و کلکل با پدر-مامان که کولر رو خاموش نکنن میخوام.
نمیدونم چون دوباره حس تو کتابخونه بودن و پایان نامه نوشتن دارم، دلم اینقدر شکلات و پاستیل میخواد یا چون دلم شکلات و پاستیل میخواد اینقدر حس دوباره پایان نامه نوشتن دارم. :/
حس نوشتن هم میاد اما این «واو» کیبرد که از جا دراومده تمام حس نوشتن رو میبره.
گاهی از اینکه حس خوشبختی یا خوشحالی داشته باشم، میترسم و گاهی عذاب وجدان دارم.
هشت، نه سال قبل غزاله هر روز مشکی میپوشید ازش خواستم دوباره خواهر من باشه و پر از رنگ. گفته بود وقتی حوصله نداره که فکر کنه به رنگها و ذهناً عزادار مساله ای هست سیاه میپوشه. و از اون موقع به بعد من حال غزاله رو با رنگ لباسش فهمیدم. مثل امروز که مشکی پوشیده بود.