از صبح هر اتفاقی که میفتاد به خودم میگفتم تو هر چقدر بدوی بیشتر از این نمیشی، تو جلسه با امیر یکهو دیدم از مکالمهای که قبلا ده درصدش رومیفهمیدم الان هفتاد درصد رو به خوبی متوجه میشم، حال دلم خوب شد کلا.
از صبح هر اتفاقی که میفتاد به خودم میگفتم تو هر چقدر بدوی بیشتر از این نمیشی، تو جلسه با امیر یکهو دیدم از مکالمهای که قبلا ده درصدش رومیفهمیدم الان هفتاد درصد رو به خوبی متوجه میشم، حال دلم خوب شد کلا.
چشمهای نیمهخواب آلودم از سنگینی هوای بهار، سبزی درختها رو که میبینه ذوق میکنه و میسپره به ذهن که همین حال و صدای پس زمینه رو یه روز بنویسه و بذاره کنار برای آیندهاش.
چهارشنبهها با سبکی خاصی از شرکت میام بیرون هر هفته که تموم میشه فکر میکنم این هفته رو هم گذروندم. خوش به حالم که بیشتر یاد گرفتم. اما جمعه عصر؟ هر جمعه عصر فکر میکنم آیا از پس این هفته هم برمیام؟ و این قصه هی تکرار میشه.
سریالی که میبینم راجع به یه سری آدمه که تو کارخونه اسنک سازی کار میکنن. تو فکر کن کارخونه چیتوز. مزهها آدمها رو خوشحال میکنن حتما. مرتضی اما این رو متوجه نیست. :-؟
اینکه شرکت انگار یک کشور جداست و به سبک خودش حکمرانی میکنه بعضی وقتها اذیتم میکنه. دوست داشتم مثلا ماه رمضون رو بیشتر حال و هوای رمضون میداشت. یا اگر همه دور کارند ما هم میبودیم بی عذاب وجدان.
اعتراف میکنم که همه دبیرستان مجله موفقیت رو میگرفتم؛ برای همون دو صفحهی آخرش که به جملههای مختلف به همه متولدین ماهها امید میداد به رسیدن به هدفی که برای من حتما تراز بهتری در کانون بود! حالا طالع ۱۴۰۰ رو باز میکنم توی یکی از همین سایتها مشتقاناه دنبال جملهای میگردم که نوید خوشحالی و رسیدن به آرزوهای بزرگم رو بده و میده. دوست دارم برگردم به همون سال ۸۹ و ۹۰ و از هاله بپرسم که آیا اون طالعها درست بود؟ شاید طالع امسالم درست باشه! شاید!
وقتی فکر میکنم کاری رو نمیتونم انجام بدم، ذهنم با تلاش خاصی بر نفهمیدن و یک قدم پیش نرفتن و نتونستن زوم میکنه و من اصلا صداهای دیگه رو نمیشنوم. مثل امروز وقتی امیر بخشی از پروژه رو توضیح میداد و من نمیدونستم که حالا باید چه کنم!
به غورهای سردیش میکنه و به مویزی، گرمیش؛ حکایت دل منه. صبح میجوشید قل قل قل. کأنّه کتری روی گاز پر هیاهو و پر هیجان. عصر آروم بود و ساکت، در صلح با تهران به بهار نشسته.
در پیادهروی کوتاه تا رسیدن مرتضی ته دلم آشوب بود از دلتنگی. برای بیرجند و برای قائن. اینبار قاین بودن برام بیشتر از همه بارهای قبلی حس عضوی از خانواده بودن داشت. هر چند به هر حال عزیز بودن من به واسطه است و من تلاشی برای دوست داشته شدن نکردم اما تلاش بی وصف همه برای اینکه خوشحال باشم ومینو دوستم داشته باشه، معنی دقیقترش این بود که میخوان خوشحال باشم، و تو فقط زمانی میخوای کسی رو خوشحال کنی که دوستش داشته باشی.
امروز پک عیدی شرکت به دستم رسید، برد گیم بود و هات چاکلت و آجیل. :)
آفیشالی عضو تیم جدیدی شدم که برخلاف تیم خلوت قبلی بسیار شلوغ و پر جمعیته. استرس جدیدم عضو تیم جدید بودنه. لیدر تیم قبلی خیلی خوب و زود دوست بشو و با درک بود، فکر نکنم با امیر بتونم اونقدر دوست بشم مهربون و محترمه اما زود دوست بشوی خوبی برای من نچسب نیست.
سوال عنوان، ذهنم رو سخت مشغول کرده...همیشه ناراضیم. از چهرهام که زیبا نیست، از هوشم که سرشار نیست، از تلاشم که کافی نیست، از اجتماعی بودنم که اصلا هیچی نیست ...
ناشکریست اینها لابد، ببخش خدا ... اما آیا من روزی بهتر از امروزم خواهم بود؟
علیرغم همه سخت بودن و سخت گذشتنش، دیدن نتیجه پنل که بالاخره اومده بالا لذت بخشه.
من فکر میکنم که افسردهام و این افسردگی نمودی به صورت چرخه معیوبی از درد و خشم و اضطراب در من ایجاد میکنه.
اینکه علیرغم عشقم به بچهها نمیتونم خیلی بهشون نزدیک بشم، من رو یاد وضعیتم تو شرکت میندازه. شاید من اساسا آدم قابل دوستداشتنی نیستم.
من مینو رو خیلی دوست دارم و حس میکنم که این که مینو از من میترسه، علیرغم همه تلاشهای اطرافیان ... حتما بدی کردم که اون میبینه و بقیه نه... روحهای پاکتر و کودکتر چیزی رو میبینن که ما نه...