کارهای غیرعاقلانهی زیادی تو دنیا هست که دلم میخواد انجام بدم اما در دسترسترینش اینه که یک شیشه شکلات صبحانه رو تنها و یک دفعه بخورم :| اونقدر که حس کنم سیر شدم. بدون اینکه به جوشهای چپ و راست صورتم فکر کنم.
کارهای غیرعاقلانهی زیادی تو دنیا هست که دلم میخواد انجام بدم اما در دسترسترینش اینه که یک شیشه شکلات صبحانه رو تنها و یک دفعه بخورم :| اونقدر که حس کنم سیر شدم. بدون اینکه به جوشهای چپ و راست صورتم فکر کنم.
این بخش از دعای کمیل از همون دیوارنوشتهای عربی باید باشه که قلب رو در دستان قدرتمندش فشار میده:
هَیْهَاتَ أَنْتَ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ أَوْ تُبْعِدَ (تُبَعِّدَ) مَنْ أَدْنَیْتَهُ أَوْ تُشَرِّدَ مَنْ آوَیْتَهُ أَوْ تُسَلِّمَ إِلَى الْبَلاَءِ مَنْ کَفَیْتَهُ وَ رَحِمْتَهُ وَ لَیْتَ شِعْرِی یَا سَیِّدِی وَ إِلَهِی وَ مَوْلاَیَ ...
.
.
.
مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ وَ لاَ أُخْبِرْنَا بِفَضْلِکَ عَنْکَ یَا کَرِیمُ یَا رَبِ ...
دراز کشیدم توی هال. پتو رو تا کله کشیدم روی سر. از اون ور پتو صدای تیک تیک ساعت و کولر و موتور و داد و بیداد همسایه های میاد که مهمون بدرقه میکنند. اینور پتو نفس های منه که میم در چاره بیخوابیم گفته که باید عمیق باشه. چیزی مثل یک گلوله داغ از نوک انگشت های پا تا چشم هام بالا و پایین میره. خنکی باد کولر در داغی این گلوله سربی نیست و نابود میشه. غزاله است لابد که بلند میشه پنجره رو میبنده. آخه پدر پنجره رو باز میذاره که رطوبت کولر بدن درد نیاره. عقیده است. مدت هاست سر اینجور چیزها بحثی نیست. شاید چون دارم پیر میشم. صدای پا، صدای بسته شدن پنجره، دوباره صدای پا و تمام. در تاریکی و سکوت اینور پتو گلوله سربی داغ به چشمهام میرسه. دلتنگم... میم، گلپونه های بسطامی رو گذاشته بود، و من فکر میکردم چقدر این تو این صحنه خوشبختم و چقدر فردا چشم به انتظار همین غنیمت. اشتباه نکرده بودم. نیمه عمر شادی ها کوتاهند. این رو میم زمانی در پلاس نوشته بود. زمانی که هنوز همسرم نبود. یک آشنا بود.یک آشنای دوور...
سردمه. زشته بگم مثه سگ؟ من بی ادب نیستم. فقط دیوم. چون کارام برعکسه و تو این هوای گرم که همه خودشون رو باد میزنن من دارم یخ میزنم و رفتم زیر پتو تا کله. سگ دیو نیست، میدونم. اما سگ همسایه ما دیوه. چون تمام روز رو دست به سینه میشینه گوشه خونه همسایه و هیچی نمیگه اما نصف شب تو راهرو جیغ جیغ میکنه و چشم های بیخواب یه دیو بیخواب رو که مثه سگ سردشه، بیخوابتر میکنه. یه روزنه ای رو از گوشه پتو باز گذاشتم که هوا بیاد و بره. ولی هواها میان و نمیرن و کینگ دیوتون پاهای یخ کرده اش رو گوله میکنه تو شکمش بعد انگشت های یخش رو میچسبونه به پشت اون یکی پاش و سعی میکنه فکر کنه الان بیرون داره برف میباره. زمستونه. ساعت دوازده بعد از نیمه شب یک زمستون سرد، توی تاریکی مطلق کوچه خلوت یک نفر داره قدم میزنه. چقدر همچین آدمی از ذهنم دور نیست. شاید چون که اونم یا دیوه که روشنی روز و گرمی هوا رو ول کرده یا شاعره. نمیتونین تصور کنین تو ذهنم چه فکرهای زیادی داره زیر و رو میشه. نمیدونم کدومش مهمتره. اما بین همهمه و جیغ و داد اون همه فکر که میپریدند بالا و پایین مثه دونه های ذرتی که بو داده میشه و میگفتن من!من!من!من!من!من!؛ اینکه «سردمه» یهو پرید بیرون. مهمترین نبود. هیچی نبود. فقط برنده شد.
+ https://soundcloud.com/masoumeh-ghoreishi/vqnhuyhmt8qt
+ ۱۰ ساله بودم که اولین بار با کلایدرمن آشنا شدم. تو کشوی آخر میز پدر پر از کاست بود. یک کاست قدیمی جلد مشک با عکس کلایدرمن روی جلد. بارها و بارها آهنگها رو شنیده بودم. اینطوری که پیانو رو پلی میکردم و بعد مینوشتم.
+ پدر دکتری میخوند. تهران که میومد. کتاب و کاست سوغاتی میآورد بیشتر از هر چیزی. اولین بار که کاست هدیه آورد «خوشههای گندم ۲» هم بینشون بود، پیانوی کلایدرمن. ذوق کردم و چند صد بار گوش کردم. همون سال برای اولین بار کلاس پیانو میرفتم. قبل اینکه آقای م بیاد، با غزاله توی کلاس ادای کلایدرمن میاوردیم و مسخره بازی میکردیم.
+ بریده کنسرت کلیدرمن رو با غزاله میبینیم. «ای ایران» رو برای پیانو تنظیم کرده و تو کنسرت تهرانش اجرا کرده. به طرز متجاوزی اشک در چشمم جمع میشه که نمیدونم چند بخشش حسرته برای دیدن کلایدرمن و چند بخشش افسوس به حال روایت این قطعه از ایران. روایتی که راستش دوره از الان ایران.
( راستی بر خلاف چیزی که ممکنه به نظر بیاد این پست در مورد کلایدرمن نیست!)
+ گاهی فکر میکنم نسل ما خوشبختتر از نسل الان بوده. اینکه ما فرصت داشتیم برههای از ایران رو تجربه کنیم که بچههای این نسل نمیدونن و نمیتونن تجربه کنند. (هر چند ایران در همه قطعات تاریخ آسیب پذیر بوده به شدت.)
+ حتی فیلمها. نسل کارهای خوب و خاطرهساز کارگردانها انگار تمام شده. نسل آدمهایی که صداشون، بازیشون، نوشتههاشون خاطره میشن تموم شده. اگر مثلا تموم شن (خدای نکرده) مرادی کرمانیها و محمدرضا یوسفیها مثل همونطور که یمینیشریفها و حاتمیها، کی جایگزین میتونه باشه؟ کارهای ارزشمند هنوز هست، در نگاه درست فنی، احتمالا قیاس هم اشتباست اما من معتقدم نه فقط در ایران که در کل دنیا با برههای از زمان مواجهیم که شاید به علت سرعت تولید محتوا یا حجم زیادش یا مثلا در دسترس بودن زیاد، هیچ چیز فرصت پیدا نمیکنه تا در ذهن و یاد آدمها موندگار بشه. تنوع طلبی سبک زندگی آدمها شده. هیچکس هیچوقت اونقدر درگیر چیزی نمیشه که ما درگیر گلهای سوباسا میشدیم. اما فقط این سه فاکتور نیست، من معتقدم معنای این محتواها به شدت عوض شدن. همهی عرصههای هنر فرصتی شدند برای بیان روتینهای جامعه. در سنمای غرب مثلا هر عشقی به معنای سکسه (که من نمیپسندم این نگاه رو مثلا). نمیگم این خوبه یا بد که در جایگاه خودش شاید خوبه اما یعنی آیا فیلمهای اصغر فرهادی برای آدمهای سه نسل بعد همونطور خاطره دارند که برای ما دلشدگان حاتمی داره؟ چرا همه چیز روی یک دور تند رفته و هیچ چیز مثل سابق موندنی و اصیل نیست؟ و اینکه آیا در زمانی که همه چیز روی دور تند رفته آیا اصلا اصالت فرصتی برای ظهور پیدا میکنه؟
(بر خلاف اون چیزی که الان فکر میکنید این پس در مورد اصالت هم نیست.)
+ رفتارهای اصیل، رفتارهایی هستند که از فکر سرچشمه میگیرند. اصولا هر چیز مدتداری که یه قبل داره، یه قبل و یه قبلتر (شب یلدا)، ایدهمنده و در نگاه خوشبینانه عاقلانه. من فکر میکنم تووی این فرصت نداشتن برای دو بار فکر کردن به هر چیزی که جلوی رومونه خیلی چیزها دارن از دست میرن. نه فقط ایران و خاطرهها. انسان بودن هم داره از دست میره.
+ گفته بودم شاید، که یک بار وقتی از اینستا رفتم ایدهام این بود که بشتر از هر فضای دیگهای من رو از واقعیت زندگی خودم دور میکرد و بیشتر و بیشتر نگاهم دوخته به عناصری میشد که از من دور بودند و این ستایش و میل سیریناپذیر به زیبایی باعث میشد که درگیر ظواهری بشم که از زندگی منِ عادی فاصلهها داشت. همه چیز در قابهای زیبا. همه چیز بُلد و روشن. و کی بود که مسحور اینها نشه؟ و در این فکرها پاک کردم اینستا رو. چون فکر میکردم که کور شدم.
+ آدمهایی که خیلی خوب هستند رو دوست دارم. اما میدونین استایل مورد علاقهام چیه؟ آدمهای بد! آدمهایی که خورده شیشه دارند اما انتخاب میکنند که خوب باشند. اینها جذابترند (بریتیشطوری) اینکه آدم عاشق آدمهای خوب میشه توی داستانهاست. من عاشق آدمهایی میشم که علیرغم اینکه میتونن بد باشند، انتخاب میکنند که خوب باشن و اینه که ارزشمنده. فرار کردن و پاک کردن از این قسم انتخابهاست. پاک کردم اینستا. این روش درستی نبود اما هدف درستی داشت. اما پاک کردن به این معناست که من فرصت انتخاب بین خوب و بد رو از خودم گرفته باشم. و بشم جزو اون دستهای که خوبن اما ازشون خوشم نمیاد. حل مسائل به شیوهی سریع امروزی. یا شیوهی سیاستمدارهای ایرانی: پاک کردن صورت مسئله.
+ بابت هیچ چیز بیشتر از غرور نترسیدم. همیشه فکر میکردم حالم بهم میخوره از مغرور بودن. برای همین دست پا چلفتی شدم و خیلی وقتها فکر کردم که در قیاس با اطرافیانم هیچ کس نیستم.
+ نمیدونم شما هم گاهی به ذهنتون میرسه که ای کاش فلانی بودم یا فلان فرصت رو که فلانی داشت من هم میداشتم؟ گاهی با خودتون فکر میکنین من که جلوتر از فلان آدم بودم، چرا نشد پس من الان دکترای خارج کشور بخونم؟ وقتی این دست فکرها به ذهنم میرسه میفهمم که پس زدن فکرهای نادرست و غرور، انتخابم بوده اما باورم نشده. و اینکه چرا باورم نشده یک دلیل واضح داره. اینکه اصالت رفتاریِ «غرور نداشتن»، ناشی از «اتصال فکر و عمل من» نبوده؛ بلکه یک انتخاب بوده که تنها با حذف کردن شرایط غرور آفرین یا سرکوب کردن فکرهای از این دست ایجاد شده. و چیزی که ازش غافل بودم این بوده که فکرهای نادرست از روزنهای به قدر یک سوزن هم عبور میکنند، روزنهای که در مورد من میشه همین جملهی توجیهی که«اعتماد به نفس داشته باش یکم...». همینقدر وا دادن کافیه تا این فکرها راه پیدا کنند به ذهن و با بالا پایین کردن صفحهی اینستا مجبور شم اعتراف کنم شاید باید همونطور که فرار کرده بودم، هیچوقت برنمیگشتم. شاید در عصری که سرعت تند تغییرات، امیال رو سریعا تحت تاثیر قرار میدن اونقدر که باید و شاید فرصتی برای تهذیب نفس پیدا نمیشه. و اینکه بگم ای کاش میشد در محفظهای شیشهای انسان شد، باز مغایر با اینه که ای کاش علیرغم همهی شرایط خوب بدن رو انتخاب کنیم که این ارزشمنده.
ـــ راستی شما هم فکر میکنین اگر به گناهتون اعتراف کنین از بار گناهتون کم میشه؟ـــ
+ غزاله میگه بابت این فکرهای ناخودآگاه خودت رو سرزنش نکن که در صورت نداشتن این فکرها آدم واقعی نیستی. اما اینکه به این فکرها اجازهی رشد ندی و در نطفه خفه کنی مهمند. اما آیا این خفگی یک همون جور فرار کردنی نیست؟ دلم یک فرصتی میخواد که آدمی بشم با اصالت فکر و عمل. معلم بودن یعنی این. حتی اگر واقعا هیچوقت معلم نشم.
(بر خلاف چیزی که الان فکر میکنید هدفم نوشتن از خوب بودن هم نبود.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هدفم این بود که بگم همه چیز به هم ربط دارند. همه چیز. (یک جملهی اتفاقی که الان بعد از مرور متن، دیدم که نوشتمش! خودش تاییدیه به دو بند قبلتر.)
من عمیقاٌ معتقدم در نقاط حدیِ نگاهِ ما به زندگی که ناخودآگاه ما رو تشکیل میدن، زندگی اقلا قطعه قطعه پیوسته است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: آیا نسل آهنگسازهایی مثل ناصر چشمآذر رو باز هم تجربه خواهیم کرد؟ (به شنیدن قطعهی بالا ادامه میدهد.)
پ.ن: این متن رو دیشب درفت جیمیل کرده بودم. این رو میگم چون یادآوری کنم که این طور نوشتنها مخصوص شبه، نه ظهر!
اینکه صدرالدین شجره مرد، برای من یعنی همه بخش شامگاهی همه شنبه شب های دو سال کامل از زندگی... بغضم گرفت و اشکم ریخت.
https://soundcloud.com/jamejam_institude/radio-setare
«غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ!»
دیدن مستند «توران خانم» اگر برای یادآوری همین یک جمله بود، کافی بود.
شاید اگر دیشب بود، همون بلافاصله بعد دیدن مستند، دلم میخواصست یک متن طولانی بنویسم. اما انگار الان و اینجا، همینقدر بسه.
---------
بهار عزیزم،
میترسم در سالهای سال بعد از این، جدا از فکرهای ایدهآلیستی جوانی، فراموش کنم که بعضی چیزها رو بهت بگم. و بعضی حرفها در تفاوت بین ما خاکستر بشه. برای همین من بیست و پنج ساله که زبان توی بیست ساله رو یادم هست، اینها رو مینویسم. اینکه در مواجهات سخت زندگی «غم بزرگ رو تبدیل کن به کار بزرگ».
اینکه چرا معلم، مادر بودن رو دوست داشتم، همین بود که آموزههای یک معلم/مادر میتونه سالها و نسلها رو پشت سر بگذاره و همونقدر تازه و ناب به دل آدمهای جدید راه پیدا کنه. قبلتر فکر میکردم این قدرت کتابهاست اما نه! قدرت آدمهاست. نویسندهها. و معلمها/مادرها بهترین نویسندههایِ فاعل، دنیاند. جایی از کتاب آنی، در جواب اینکه چرا کمتر مینویسه، میگفت: «در حال حاضر مشغول نوشتن رسالههای زنده هستم...».
د.د،
مادرت.