+ سریال میدیدم دیشب، یک قسمتی مجری تلویزیون میگفت از مردم میخوایم که در مقابل این غم و درد ایستادگی کنند، دختره یه نگاهی کرد و گفت مزخرف میگه در مقابل غم و درد نباید واستاد فقط باید منتظر باشی که بگذره.
+ معده دردم برگشته. مرتضی میگه از استرسه. یه نگاهی میکنم به پیامی که هفته پیش برا C دادم This is the least stressed I’ve felt in the last few months. راست گفتم بهش نه چون الان موضوعی برای اضطراب داشتن نیست، چون اضطرابهای بزرگی رو از سرگذروندیم. کاش جور دیگهای بودیم. کاش برای چند سال ما جای اروپاییها زندگی میکردیم بیهیچ دغدغهی جدی. فقط نگران چیزهایی بودیم که در قد و قامت خودمون بود و متأثر از تصمیمهای مستقیم خودمون. ما اما هی تلاش میکنیم برای بهتر شدن و امیدواریم به اصلاح اما زندگی انگار قرار نداره به ما آسونتر بگیره.
+ نوشتههای خیلی قدیمم رو که نگاه میکنم میبینم قدیم فواصل بین نالهها و غرهام بیشتر بود الان هی کمتر و کمتر. متأسفم.
+ به خودم اجازه نمیدم که مثل قبل اینستاگرام از حرفهام بنویسم و از غمی که این روزها حس میکنم چون حس میکنم این گاهی دور بودنم ازم این اجازه رو گرفته. تزریق ناامیدیه به آدمایی که به سختی و به هر ریسمانی برای زندگی و امید داشتن چنگ میزنند از طرف منی که میتونم به امید بارون فردا و چراغهای خیابون دلخوش باشم. اما هیچوقت اندازه این روزها حس نکردم سزاوار چیزی نیستم و از داشتن نعمت و شادی کوچکی، اذیت نشدم و رنج نبردم. این نیست که از داشتن این دلخوشیها ناسپاسم. اینه که از «تنها» داشتنش لذتی نمیبرم و اگر برای چند دقیقه خوشحال باشم، یکهو وسط یک لبخند از ته دلم، یادشون میفتم و غم یکهو نامردانه و به تاخت هجوم میاره توی گلوم. توی چشمام. توی سرم.
+ من منتظرم و دعا میکنم و امیدوار میمونم. چون این تنها کاریه که ازم ساخته است.