بیشتر از هر وقتی به مهربونی، خوشحالی و بیدغدغگی نیاز دارم.
فاصله شادی و ناراحتی واقعا چند دقیقه است. صبح که اونقدر خوشحال بودم از پیام دلگرمکننده یاسمین فکرش رو هم نمیکردم ظهر اینقدر غم داشته باشم از برای غزاله.
چه خوب بود اون موقع که من مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم، از جزئیترین اتفاقات روزمره و امیدوار بودم که اون آیپی ناشناس شریف، تویی. دلم برای اون حسها تنگ شده...
نگرانم و این وقت از شب آنکه با تو صادقانه دردودل کند های های گریه شبانه است...
ربع ساعت گذشته از یک سه بعد از نیمه شبی، کلوچه نادری گاز میزنم، هوم دیزاین بازی میکنم و سمکعیار گوش میدم.
ماه امشب چقدر نزدیک بود.
این هفته امیدوار بودم خیلی و خوشحال از قصهای که شاید شروع شادی میداشت. این آخر شبی دارم فکر میکنم که شاید این اصرار من مصلحت نیست و باید که رهاش کنم بره، که بدتر نره تو پای آدم! مخصوصا میخ کفش!