شام غریبان حسین(ع) امشبست
یک بغض خفهکننده گلوم رو گرفته که هر چقدر اشک میریزم انگار هنوز نترکیده و هنوز مونده تا سر وا کنه و خلاصم کنه.
هیئت نبود. صدای نوحهای از هیچ خیابونی نمیومد. چادر سر نکردم و با مامان و غزاله عزاداری نرفتم. قربون پیرهن مشکی عزای حسین(ع) که محمدمهدی، پدر و مرتضی تن کرده باشه، نرفتم.
از مراسم که برمیگشتیم رو به روی برق نشسته بودیم و سحر میگفت معصومه چه حسی داری؟ گفتم خیلی حالم خوبه سحر. خیلی سبکم. سحر خندید و گفت شادی بعد بکاست. من اما گریه خاصی نکرده بودم. اکثر اوقات میرفتم مهد. برای بچهها نقاشی میکردم و باهاشون بازی میکردم اما همین هم من رو جزئی از یک جمع بزرگتر میکرد و باعث میشد فکر کنم که به حسین(ع) ارتباطی دارم. هر چند دور و کور. امروز اما خیلی خیلی خیلی دورترم. کیلومترها. جغرافیایی و ذهنی.
هیئتِ امشب من، منم و من. روضه خونش منم، گریهکنش منم. زنجیر زن و سینهزنش منم. تنهام و دورم.
برای من عاشورا تا همیشه همون لحظه هست که روحانی مسجد میخوند حسین من بیا و این دل شکسته را بخر...حسین من مسافر جا مانده را با خود ببر ...
من حتی مطمئن نیستم که این دردی که جس میکنم از سر عبودیت و عشق باشه. من به همه چیزی که هستم مشکوکم.
یک چیزی رو مطمئنم ولی. اینکه غروب عاشورا، هر جای دنیا که باشی همونقدر غمانگیزه...