دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
+ دوست مرتضی بود. از شمار انگشتهای یک دست هم کمتر دیده بودمش. چند باری تئاتر و سینما و اینطور جاها. هر چند ور خودخواه ذهنم آرزو میکنه که ای کاش ندیده بودم.
ـ در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهٔ زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی ...
+ مد بود خداحافظ خواجهامیری برای انواع فارغالتحصیلیها و خداحافظیهای پر از آب چشم در فرودگاه و اینها، و اونقدر در این فضاها همراه شده بود با شوخی و خنده که کرک و پرش ریخته و غمی عریان شده بود بیشتر. امروز اما هر چند با کلیپ بدرقهی بچهها از دانیال میکس نشده، اما بند بندش توی مغزم بازپخش میشه با صدایی بلند و تیزی سرد و چسبندهای زیر گلو.
+ اون سالهای اول تهران اومدن، مامان ضمیمهی نامهای کاغذی به من و غزاله شعری از پروین رو آورده بود:
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نمیدونم تسلایی بود برای ما یا برای مامان اما امروز انگار شاه بیت آخرش تسلایی باید باشد بر درک هستی آلوده زمین و ناتوانی دستهای سیمانی... هست؟
ـدر محفل عزای آینهها و اجتماع سوگوار تجربههای پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور ،سنگین، سرگردان،
فرمان ایست داد؟
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست که او هیچوقت زنده نبوده است؟
+ زندگی میکنیم بند به بند شعر فروغ رو. زمین که هیچ، زمان هم گِرده. هی دور خودش میچرخه.
+ اون سال پرواز رو هم باور نکردم. حمایت کردم. توییت هم زدم. اما ...
ـ آنها سادهلوحی یک قلب را با خود به قصر قصهها بردند!
+ایست! واکسن وارد نکنید.
ـ ای یار ای یگانهترین یار چه ابرهای سیاهی در انتظار روز مهمانی خورشیدند...
+ اولین خبر شروع هر روز یک عدد سه رقمی ساده. یکان، دهگان و صدگانش اما تپش قلب عزیزی بود.
ـ وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد ...
+ نمیشد سینه سپر کنی، شمشیر بکشی و شوالیه باشی. نشسته بودی وسط دایرهای که هی تنگتر میشد و خودخواهانه هر بار که تیر از بغل گوش نزدیکانت میگذشت شاد هم میشدی. خودت رو محکمتر بغل میکردی.
ـ ما مثل مردههای هزاران هزار ساله به هم میرسیم و
آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد، من سردم است
من سردم است و
انگار هیچوقت گرم نخواهم شد.