بارون میباره، پرده رو کنار زدم و چراغ روشن کردم. قلبم روشن شد.
تپش قلب دارم و سرم پر از صداست، پشتم درد میکنه و خوابم نمیبره فردا هم به شرط حیات کوهی از انرژی لازم دارم که باید الان جمع کنم اما با صداها و این تپش و درد نمیدونم چه کنم.
راستی که آدمیزاد موجود جالبیست...
شبایی که خوابم نمیبره، اگه حالم خوب باشه، چششم رو که ببندم یه چیز فنرمانندی تو ذهنم قر میده!
اما اگر حالم سر جاش نباشه که ... هیچی خلاصه!
هر بار برمیگردم و به حرفهای دیشب تو ماشین فکر میکنم، این به ذهنم میاد که کاش وطن جایی برای موندن بود.
...
و کاش من به تمام گزارههایی که گفتم با دیدن مردی که کنار دیوار ساعت ۱۱ و نیم شب چهازانو نشسته بود به سیاهی شب خیره، شک نمیکردم.