اینکه با خنده جواب میدم معنیش این نیست که متأسف نیستم و بیشرمم خیلی.
اینکه با خنده جواب میدم معنیش این نیست که متأسف نیستم و بیشرمم خیلی.
امروز کولر روشن شد و وسط بهار، تابستون اومد تو خونه.
سیزده سالمه. تابستون خیلی گرمیه بیرجند.تازه از کتابخونه برگشتیم. روی تخت دراز کشیدیم بستنی میخوریم و کتاب میخونیم. بوی خاک و نم کولر آبی مشاممون رو پر میکنه. معنای تابستون همیشه همراه با این بو توی ذهن میمونه.
ساعت پنجه داریم میریم راه آهن، راننده با لهجه غلیظ مشهدی میپرسه پدر مادر بودن؟ غزاله میگه آره. میگه قدرشون رو بدونین. دلتنگی برگشت جمع میشه با حرف راننده و خواب دیشب و نوای دعای عهد رادیو و اشک توی چشمم جمع میشه. یک عهد دیگه هم این سفر اضافه کرد.
بعضی اوقات خیلی نگرانم. وقتی فکر میکنم به برگشتن و از نو شروع کردن و خوب ساختن زندگی ته دلم غنج میره اما نگرانی از دور دندون نشون میده و زوزه میکشه تا من از ترس بریزم دور هر چی که امیدواری هست و بیست ثانیه هایی پیدا کنم برای فرار از هر چی فکر برای بالاتر از بیست ساعته.
امروز حرم رفتم. کلی دنبال یه جا برای نشستن و نماز خواندن گشتم. دست آخر یه جای شلوغ بین جمعیت روی زمینی که فرش نبود نشستم گرمم بود. موهام خیس عرق بود زیر روسری و چادر. مستاصل بودم و سرم پر از فکر فرداهای پیش رو. سجده کردم سمت قبله. خنکی مرمرهای کف حرم پیشونیم رو خنک کرد. بند دلم پاره شد و ...
بعد ازین تقدیره و تلاش و روزهای بعد این. هر چه باید میگفتم، گفتم و شنید.گفتم و شنید. گفتم و شنید...