Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

به جای افسوس برای باد، تَرکِه‌ای به من دِه نگاهبان شکوفه شوم!

Hanami 花見

Hanami is a long-standing Japanese tradition of welcoming spring. Also known as the “cherry blossom festival,” this annual celebration is about appreciating the temporal beauty of nature. People gather under blooming cherry blossoms for food, drink, songs, companionship and the beauty of sakura
هانا ( 花) در لغت به معنای گل و می (見) به معنای دیدن و تماشا کردن است. لغت هانامی در کل به رسم دیدن شکوفه‌های گیلاس گفته می‌شود.

پ.ن:‌ این وبلاگ را در ادامه‌ی ساکورا می‌نویسم.
پ.ن‌: تصویر از انیمیشن افسانه‌ی پرنسس کاگویا (این کتاب با نام «دختری از ماه» به فارسی ترجمه شده) است.

Saishin no kiji
Chosha 著者
Mainichi rinku 毎日 リンク

۲۰۱ مطلب توسط «ハル» ثبت شده است

وقت هایی که کسل و بیحوصله بودیم و زمین و زمان برامون فشار محسوب میشد، میگفتیم ایتس آل ابوت د هورمونز و لعن و نفرینشون میکردیم هورمون‌هایی که انگار هیچوقت با ما سر سازگاری نداشت. نمیدونم فاطمه هنوز هم اینکار رو میکنه یا نه، نمیدونم اصلا چه وقت‌هایی و چه چیزهایی ناراحتش میکنه اما برای من هنوز هم همونجوره. هنوز هم میشینم پشت لپ‌تاپ دو خط می‌نویسم وبلاگ و در ته ذهن بیچاره‌ام به هورمون‌هایی که نمی‌شناسمشون فحش میدم. همیشه تقصیر هورمون‌هاست نه من!
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۷ ، ۱۷:۳۴
ハル

درد دارم. و از درده که مینویسم. واقعیت اینه که منشأ این درد اتفاق ناب و اصیل و شریفی نیست. من، سربازی که در حال دفاع از میهن تیر خورده، نیستم؛ دکتری که حین نجات یک انسان خودش رو به خطر انداخته و حالا خودش دچار همون بیماریه و درد داره، هم نیستم؛ غریبه ای که برای نجات یک کودک پریده وسط خیابون و سینه جلوی کامیون سپر کرده تا بچه رو نجات بده، هم نیستم. در واقع درد من پوزخندی به ابتدایی‌ترین آموزه دوران کودکی و اصلاً نشأت گرفته از جهالت و حماقت منه. آخه با دندونام شکستم بادوم سخت و پسته، مک زدم به آبنبات هی جویدم شکلات ... (خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل)! 

خلاصه از بیکاری و درد دندون رو آوردم به صفحات صورتی اینستاگرام. به ول چرخیدن تو صفحات گوشی. به لاین نصب کردن و سلفی های با قلب و چشم های ورقلمبیده ی خرگوشی گرفتن. از گشنگی عکس غذاها رو زیر و رو میکنم و نوشته های بیربط و باربط زیرش رو میخونم و فکر میکنم به اینکه زیر این عکس ها چقدر پست وبلاگ هست که در تجمل عکس ها گم شده. که همیشه اصالت کلمات قربانی تجمل و خودنمایی ظواهر میشن. که looks are deceiving و باقی مهملات بافته ی ذهنی که به صورت موازی درد دندون رو هم تحمل می‌کنه.

صفحه مستطیل شکل گوشی و درد بی امان دندون که گوشه چشمم رو تر کرده بهم این مژده رو میده که امشب بی‌دغدغه و با وجدان راحت هیچ کاری نمیکنم، و هرچند در کار خاصی نکردن، شبیه شب های قبله اما درد دندون و وجدان راحت متمایزش کرده که قطعا هیچکس از من با چنین دردی انتظار پیگیری تألیف آثار علمی معهود رو نداره.

 راستش از بچگی مریض شدن رو دوست داشتم. چون بی عذاب وجدان میشد تو خونه خوابید و تلویزیون دید. موزی و مازی یا بستنیا رو صبح میذاشتن برای رده خردسال، اما بدجور دوستشون داشتم. در فرایندهای ساده مغز ساده انگار من خوش مینشستند. دلم میخواست مریض بشم و تو خونه بمونم و لیمو شیرین بخورم و موزی و مازی ببینم و خاله بنفشه تماشا کنم. بزرگتر هم شدم حکایت همین بود. دیگه فن خاله بنفشه نبودم اما رگه هایی از علاقه به آسیا در من بیدار می‌شد و من به جد دنبال این بودم که از سرزمین شمالی رو ببینم. دوم راهنمایی ایام امتحانات که زودتر خونه میرسیدم، از سرزمین شمالی مثل آبی که تشنه رو سیراب می‌کنه به جانم می‌نشست. با بچه ها گریه میکردم و برای حفظ وجهه جدی خودم در خانواده (که هیچوقت نداشتم) آب لیمو رو بلند قورت میدادم که یعنی چیزی نیست صدای قورت دادن بود. بگذریم ازین مزخرفات. خواستم بگم نمی‌دونم دنبال چی میگشتم در اون درس خوندن های شدید. در اون عذاب وجدان برای درس نخوندن ها و کار نکردن ها. امروز روی این مبل، خیره به صفحه گوشی و با درد دندون و لایک عکس آدم ها فقط از روی رودرواسی به مراتب ازون روزها دورم و اضطراب ها، ترس ها، عشق ها و آرزوهای بیشتری دارم اما این حس بی عذاب وجدان کار نکردن رو هنوز همون طوری به یاد میارم که سوم دبستان یا دوم راهنمایی. شلخته میگم که از آدمی با دردی به این شکل نظم ذهنی هم بس بعیده. ته ته ته دلم میخواد امشب راحت بخوابم و خواب یک روز سرما خورده بودنم رو ببینم در حالی که لیمو شیرین میخورم و بوی گشنیز سوپ سبزی مامان از آشپزخونه میاد و صدای خاله بنفشه از تلویزیون که میگه: بستنیا، بستنیا صد باریکلا ... صد باریکلا...

ساعت نه شبه. رادیو قصه میگه. من خوابم می‌بره. تو خواب دندونم درد نمیکنه. سرما خوردم فقط. آسمون قرمزه یعنی شاید امشب برف بیاد. خونه گرمه و من خوشحالم. به سبک لیمو شیرین. گل زود خوابید مثل همیشه قورباغه ساکت خوابیده بیشه ...

۰ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۷ ، ۰۰:۵۰
ハル

اگر آدم از درد فلسفه میبافه، از دندون درد فیلسوف میشه.

۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۸
ハル

اگر یک نفر از جهان سومی های به قول کلاین در جستجوی غذا یکهو به ذهنش برسه که چرا اینقدر مصرانه دنبال روشی برای حیات میگرده، عجیبه؟ به نظرم نیست. 

۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۷ ، ۱۷:۱۸
ハル
باز کردم که چیزی بنویسم، چیزی برای نوشتن نبود. شاید همه این مدت فقط برای خونده شدن می‌نوشتم.
۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۷ ، ۰۱:۲۱
ハル

+ دو هفته‌ی اخیر روی دور تند عجیبی بود. اونقدر تند که فرصت نوشتن یا فکر کردن نبود. شب‌ها از حال میرفتم یا اونقدر کم می‌خوابیدم که تمام روز بی حال بودم. امروز صبح بعد از مدت‌ها به نظرم بیشتر از حد لازم خوابیدم. صبح که چشمم رو باز کردم فاطمه در جواب تبریک تولد سحر گفته بود که دلش برای جمع های چهار نفره‌مون تنگ شده هر چند که مطمئنه هیچوقت دوباره اتفاق نخواهد افتاد و من در حالی که این پهلو به اون پهلو میشدم به تمام چیزهایی فکر میکردم که به همین قاطعیت فاطمه، دیگه هیچوقت اتفاق نمیفتن بدون اینکه دفعه‌ی آخرش رو شمرده باشیم و قلبم سنگین شد. سحر در جواب فاطمه از ویزای رو به ابطالش گفته بود و هدی از پروژه‌اش و من به پایان نامه فکرک ردم و ظرف‌های چینی سفید گل ظریفی که منتظر من بودند تا توی کابینت‌ها جا بدم. 

صبحانه رو خوردم و راه افتادم سمت دانشگاه برای پس دادن کابل  چندتا کار بعد دفاع. توی راه فکر میکردم شاید یک روز با دونستن کلیاتی از زندگی سحر، هدی و فاطمه، قصه‌ای بنویسم که زندگی موازی ما چهار نفر باشه در مسیرهای بسیار متفاوتی که طی کردیم. در حالی که من خیابون شهرآرا رو به سمت دانشگاه قدم میزدم و از نبود پالتوم تو هوای سرد به خودم می‌لرزیدم، احتمالا دی توی خونه، فاطمه خواب و سحر ظهر یک روز نسبتا گرم رو می‌گذروند. با فکرها، سختی ها و شادی‌های خیلی متفاوت... گوشی رو دراوردم با اینترنتی که نداشتم توی گره پیام گذاشتم که میدونی فاطمه همیشه میدونستم اونبار سر کارگر آخرین باری هست که می‌بینمت اما چیزهایی هست که باید بدونی اما به زبون نیاری...

این پست نمیخوام از فاطمه یا برای تولد فاطمه یا برای خاطرات بگم. دلم میخواد فقط حرف بزنم. همینجوری. 

+ دیشب بین خرید چینی‌ها آقای ز زنگ زد که تبریک دفاع و این قصه‌ها. ولی کیه که ندونه میخواست چندین و چند بار نمره‌اش رو یادآوری کنه و بگه که فلان استاد فلان دانشگاه گفته رزومه‌ی جذابی داری. حقیقتا نمیدونم چرا اما حس میکردم دلم غمگینه اما هیچ مقاومتی نمیکردم در برابر نشنیدن حرف‌ها. اینکه من برای دکتری چه برنامه‌ای دارم و اینکه مدرس چه جور دانشگاهیه حتی در قیاس با مشابه‌های خارجی که شما می‌خواید لابد،  نظر شخصی منه که با رغبت و با توجه به شرایطم و روحیاتم و فکرها و توانایی‌هام پذیرفتم و برای به دست آوردن همین از نظر بقیه حداقل هم، حاضرم باز تلاش کنم. اینکه در قیاس با شرایط خودشون من رو بازنده می‌دید ناراحتم می‌کرد. از شنیدن موفقیت بقیه همیشه خوشحال میشم یا سعی میکنم که آدم خوب و واقع‌گرایی باشم و حتی غبطه موقعیت‌های ایده‌آل رو هم نخورم اما دیروز فخری در کلام حس کردم که هر چند تکراری بود اما باز هم ناراحتم کرد. امروز اما دیگه ناراحتش نبودم که فکر کردم به راه‌های متفاوت زندگی آدم‌ها و سرنوشت‌ها و موقعیت‌ها و اتفاقات و امید‌ها. مثل آخرین درنای سیبری*.

+ دفاع و روز دفاع به خوبی گذشت. خوب‌ترینی که ممکن بود. نمیتونم درست یادم بیارم. شاید از حجم زیاد استرس و فشار و خستگی. اما حرف‌های زیادی با دکتر م داشتم که نگفتم. روزی اگر معلم بودم به یاد میارم این روزها رو و حرف هایی که به دکتر م نگفتم.

+ از در خونه که وارد شدم، آفتاب پهن شده بود روی فرش سبز. خونه گرم بود و واقعی. یکهو اون خونه مال ما شد. لبخند میزد. حس کردم منتظره، منتظر ماست که بغلمون کنه. منتظره تا بشه پر از اتفاقات خوب. منتظره تا مرتبش کنم، حواسم به همه‌ی گوشه و کنارهاش باشه، ازش مراقبت کنم و به گل‌هایی که نداره آب بدم. منتظره تا بشه اینگلساید من. 

+ صدرا محقق توییت زده بود از اینکه تنها درنای باقی مونده‌ی سیبری ۴۰۰۰ کیلومتر رو هر سال پرواز میکنه و میاد فریدونکنار. امسال هم منتظرش بودن. تنها درنای باقی‌مونده، همون حسی رو بهم میده که جمله‌ی صبح فاطمه. شاید ربطی نداشته باشه اما همون حسه بازم.   

+ عنوان طبق معمول ربط مستقیم نداره. :/


۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۳
ハル

از همراه اول متنفرم.

از همراه اول متنفرم.

از همراه اول متنفرم.

از همراه اول متنفرم.

از همراه اول متنفرم.

از همراه اول متنفرم. 

به معنای واقعی دستم رو گذاشتن تو حنا اونم همین حالا که کلی کار دارم.

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۳:۴۴
ハル

اگر میگفتن پایان نامه ات رو تحویل داده باشی و بارون هم بیاد، حالت چطور خواهد بود؟ میگفتم عالی.اما دو روزه که هم پایان نامه و مقاله تمام شده هم بارون میاد اما حال دلم خوب نیست. 

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۱۲:۱۱
ハル
پیش نوشت :‌آقا همین اول بگم که This post may contain sensitive content. دیگه خود دانی نگین نگفتی!


غرق فکر بودم. در این دم‌دم‌های آخر. یکهو نگاه کردم از صورتم خون چیکده بود روی چرکنویس زیر دست. سرفه کردم. فکر کردم مریضی چیزی شده‌ام لابد. ده ثانیه از بیمارستان تا قبرستانم را دیدم. فکر کردم به پایان‌نامه‌ای که هرگز دفاع نمیشد، به اینکه دکتر م پس از مرگم از سخت‌گرفتن‌هایش نادم خواهد بود لکن چه سود؟  به پفک‌هایی که در نبود من در این دنیا خورده خواهد شد و از اینکه من نخواهم خوردشان تا جوش‌های صوتم را تقویت کنم افسرده خواهند بود و قورمه‌سبزی های با سالاد شیرازی یا بی‌سالاد شیرازی اصلا کلا خود قورمه‌سبزی به ما هو قورمه‌سبزی... آیا اصلاً با این خون هنوز فرصتی برای من باقی بود؟ نه نه به راستی که نبود و قطره‌ی اشک بر دستم چکید. دیگر آخرم بود و خون به راستی که برای من یعنی آخرِ همه‌ی تمام‌ها.... در این فکرها سرم را بالا آوردم به قصد فرو دادن نفس و شکر خدا را دوبار گفتن که نمیدانستم چند نفسِ دیگرِ ممد حیات (علی حیات نه ها! ممدشون :|‌ هارهار)، خواهم داشت ناگهان خون فواره زد بر صفحه‌ لپ‌تاپ. بر دستم. ژاکتی که از سرما در خانه پوشیده بودم و همه‌جا، همه‌جا. خون بر دشت پاشید. لاله رویید. داغ بر سینه داشت. بر آسمان پاشید غروب شد. ...  آن موقع فهمیدم مریض نه! بلکه دیگر کشته شدم. باید برمیگشتم که آن دست از غیب که تیر را رها کرد می‌دیدم شلیکی دوباره آسمان غروب کرده را شکافت و گرمای خونی که می‌چکید را بر گردنم حس کردم. در حالی که هیچ‌چیز نمی‌دیدم با یک دست تکیه به نرده به سختی از پله‌های پرپیچ و خم  پایین می‌آمدم و با دست دیگر محل فوران خون را گرفته‌ بودم و از شدت درد سخت نفس میکشیدم و گاهی سرفه می‌کردم. در حالی که سرم را تکان میدادم میگفتم نه صاحبجی من بی‌گناهم. صاحبجی شما اشتباه می‌کنین. این حق من نبود...(آمیتاب باچان وجودش غلیان می‌کرد.)

...

و بله این سی ثانیه از زندگی یک آدم با جوش‌های صورتش بود. بی‌مزه هم نیستم :| 
نتیجه‌ی اخلاقی:‌ بازی نکنید با اون لعنتیا (جوش‌های صورت). 

پ.ن: تا حالا کسی پستی از جوش‌های صورتش گذاشته؟ من گذاشتم :| کانتریبیوشن داره این پست. (الان فهمیدین دارم فکر میکنم برای بخش کانتریبیوشن پایان نامه‌ی لعنتی هنوز تمام نشده چی تفت بدم؟)  
۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۷ ، ۲۲:۵۸
ハル
This is written by 22-year old me :D :/ such nonsense: 


Don't judge me but with the picture depicted below I can barely say I'm  not in love with me :D , even though it be a nonsense or wt :D
check yours out ,it's kinda' fun. (astrologyace.com) in 24 hours it will email U a full essay(6-8 pages) of who U R,and who U'll be, plus it gives U some advice on how u'd better to react and so on.

U know wt, there's always a chance (maybe a "slight"one) U be far far away from wt U think U are or wt U think U want. Seriously who am I?the person said by the date and time of birth or the one who I see in the mirror? the "extroverted,adventurous" or the "boring,clumsy,timid" one?the second picture is not such a lovable/lovely thing. anyway: 

Extroverted, energetic, resourceful and adventurous, you are impatient and hungry for the taste of life! You'll approach many forks along your path, and you'll welcome each change as a new opportunity. Change is the name of the game for you, as is championing freedom. You are a born progressive -- forward-thinking, liberal and super resourceful. You are also active, daring, non-conventional, unpredictable, and attracted by physical senses and indulgences. Pragmatic and opportunistic, you can be very persuasive. You will succeed in any career that calls for energizing power rather than routine. 
_____________________________________________________________________________
The great news is that U can always hear whatever U want in so called astrological predictions but the sad(maybe it's not that "bad") part is that our destiny is always affected by so many other factors(including "us","our decisions,reactions and so on.) not just some stupid planets (by the word "stupid" I mean to emphasize that in this view the uncontrollability is so insane) ,BUT since this world is so beyond my comprehension maybe there's a RELATION between every single thing .So seriously Am I experiencing a "Transit Period" or wt?

As you know, a time of immense importance - your Transit Period - could soon be entering into your life.
It is a time, if navigated properly, of great opportunity and is a time when you will have the ability to FINALLY ATTRACT ABUNDANCE where you feel you are struggling most.


Finally, though the pictured person ,with both the positive and negative traits,is exactly who I want to be; I know one thing "who I am" and "wt's gonna happen" will always remain a question mark/open question or wt (since I'm alive and completely, freakingly :D unpredictable :) ). and Whatever happens afterward, whatever comes along and affects my life, there will be NO STEP back at least NOT for SUPER ME/ the one who is always a KING(QUEEN) in her own territory .
This article may/may not say the total truth but it's all positive, it's me and as U see for "this me" there are some astrological hopes. besides,at least  PARTIALLY this is how the following days are going to turn out, I'm in my TRANSITION PERIOD and the decisions are all up to me!HERE WE GO baby,here we go.
The 40 days are about to FINISH, regardless of what is on the way(that I know can be so out of my patience) I "have to" be a better version of me (for the sake of GOD, for the sake of me, and for the sake of HAPPY-ENDING), one who let things be forgotten, one who cares for everybody but DO NOT  kill herself for those outside the territory, and one who knows :
همیشه اونجوری نمیشه که فکر می‌کنیم.

The 37th-day

p.s: The Italic words are those of the prediction and others are mine.(which is of course clear for the U genius ones) :D 
۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۷ ، ۱۵:۵۴
ハル